خبرگزاري فارس: نوشتار حاضر به مقايسه ميان گفتمان «مهدويت» و نظريه «برخورد تمدن ها»ي هانتينگتون مبادرت كرده است. ابتدا نظريه جنگ تمدن ها مختصراً بازگو و نقد كلي مي شود، سپس به تفصيل، محتواي آن با نظريه شيعي ـ اسلامي مهدويت مقايسه مي گردد. دين ايدئولوژيك اسلام با ايدئولوژي مهدويت، حساسيت غرب را موجب شده است.
مقدمه
اين نوشتار با هدف مقايسه ميان گفتمان مهدويت و نظريه جنگ تمدن هاي ساموئل هانتينگتون سامان يافته است، از اين رو لازم است در ابتدا به بيان اهميت اين موضوع بپردازيم. از يك سو موضوع مهدويت كه از اهميت بسياري برخوردار است؛ زيرا بنابر آن آينده تاريخ بازگو شده، تمام آرمان ها و اهداف والاي اسلام در اين اعتقاد خلاصه و در آن متجلي مي شود. در نتيجه، پذيرش اين باور و پاي بندي به آن، انسان را در مسير درست زندگي به خوبي پيش مي برد. از سوي ديگر، جنگ تمدن ها با رويكرد يأس آور و بدبينانه به آينده، از جانب نظريه پرداز بزرگ امريكايي مطرح شده است.
اهميت موضوع از اين روست كه امريكا در حال حاضر مدعي سردمداري نظم نوين جهاني بوده، خود را شايسته رهبري جهان مي داند و در عين حال از نظريه اي حمايت مي كند كه بنابر آن، آينده اي هولناك و تاريك در پيش خواهد بود و در آن هيچ خبري از حقوق بشر غربي و دموكراسي امريكايي نيست.نظريه پرداز جنگ تمدن ها نيز جايگاه برجسته اي در غرب و امريكا دارد.
«اهميت نظريه برخورد تمدن ها از آن جاست كه نظريه پرداز آن از افراد پرنفوذ و تواناست كه ديدگاهش با دستورالعمل هاي استراتژيك براي غرب، به ويژه امريكا همراه است. اين نظريه بيشتر يك دستورالعمل استراتژيك است تا يك نظريه محض و به ارزيابي سياسي نيز نياز دارد و محدود كردن آن به تحليل هاي انتزاعي كافي نيست.»
بخش اول
معرفي نظريه جنگ تمدن ها و نقد آن
محتواي اين نظريه شامل موارد زير است:
1. دشمن تراشي:
اولين بخش نظريه برخورد تمدن ها، ضرورت وجود دشمن است. در حقيقت بايد دشمن تراشيد تا دشمني تحقق يابد و سپس با او برخورد شود. هانتينگتون مي گويد:براي ملت هايي كه به جست وجوي هويت يا باز آفريني قوميت خويش برخاسته اند، وجود دشمن، ضرورتي حياتي است و خطرناك ترين خصومت هايي كه بالقوه وجود دارد، در خطوط گسل تمدن هاي اصلي صورت مي گيرد.
آشكار است كه اساس اين نظريه، وجود دشمن و دشمني است تا برخورد با او امكان پذير باشد؛ در حالي كه چنين اقدامي نتيجه بدبيني به ديگران و خيالاتي است كه خلاف واقعيت است. آيا نمي توان به جاي چنين كاري، با خوش گماني به ديگران آغاز كرد و از ابتدا مانع بروز درگيري و خشونت شد؟ طبق منطق غرب، رويكرد جنگ تمدن ها با تساهل، تسامح، حقوق بشر و دموكراسي سازگاري ندارد.
2. جهان چند قطبي:
انتقاد سختي كه به مخالفان غرب و دموكراسي غربي مي شود، اين است كه نبايد افراد را به خودي و غيرخودي و جامعه را به شهروند
درجه يك و درجه دو تقسيم كرد. ولي به رغم اين خرده گيري، گام دومي كه هانتينگتون به دنبال دشمن تراشي به طور طبيعي برداشته، باور به جهان چند قطبي است: حرف اصلي اين كتاب آن است كه فرهنگ و هويت هاي فرهنگي كه در سطح گسترده، همان هويت هاي تمدني هستند؛ الگوي همبستگي ها، واگرايي ها و جنگ ها را در جهان پس از جنگ سرد تعيين مي كنند... براي اولين بار در تاريخ، سياست جهاني، هم چند قطبي است و هم چند تمدني.
علاوه بر ناهم خواني چنين رويكردي با حقوق بشر و گفتمان دموكراسي غربي؛ اين نگاه با موضع خود هانتينگتون در باره اداره جهان نيز
سازگاري ندارد. زيرا وي به صراحت الگوهاي چهارگانه مديريت جامعه جهاني را باز گفته، الگوي تك جهان فوكوياما، نيز مدل دو جهان ما و آنها، از جمله ديدگاه به قول او سنتي مسلمانان، با عنوان دارالحرب و دارالاسلام يا خودي و غيرخودي؛ همين طور ديدگاه هرج و مرج طلب را رد كرده، ديدگاه جهان چند قطبي را به طور نسبي ترجيح داده است.
اكنون سؤال اين است كه ميان ديدگاه دو جهان و چند جهان، يا جهان دو قطبي و چند قطبي چه فرقي است؟ بنابر همان مدركي كه جهان دو قطبي محكوم است ـ و لابد ملاكش تفرقه آميزي و خط كشي بي دليل و دشمني آور است ـ جهان چند قطبي نيز سرشار از تنش ها خواهد بود. به علاوه چنان كه در جهان دو قطبي ما و آنها، هر قطبي خود را بر حق و ديگري را باطل مي داند؛ در جهان چند قطبي نيز همين حالت حكم فرما بوده، هيچ كس در برابر ديگري انعطافي نشان نمي دهد، پس طبق ديدگاه حقوق بشر غربي و تساوي انسان ها، هر نوع قطب بندي و تبعيضي كه برابري انسان ها را نفي كند ناپسند بوده، چند قطبي بودن نيز مانند دو قطبي بودن محكوم است.
3. افول نسبي غرب:
بخش ديگري از نظريه برخورد تمدن ها اذعان به افول نسبي غرب و كم آوردن تمدن غرب در مصاف با ديگر تمدن هاست:
غرب از لحاظ نفوذ سياسي به طور نسبي افول كرده است؛ اما تمدن هاي آسيايي قدرت نظامي و سياسي خود را گسترش مي دهند. اسلام به لحاظ جمعيتي، گسترش انفجاري دارد... تمدن هاي غير غربي عموماً به طرح مجدد ارزش خاص فرهنگ هاي خويش رو آورده
اند. نظمي جهاني بر شالوده تمدن ها در حال شكل گيري است. جوامعي كه قرابت هاي فرهنگي دارند با يكديگر همكاري مي كنند. تلاش براي انتقال يك جامعه از يك تمدن به تمدني ديگر ناكام مي ماند و كشورهاي كوچك در پيرامون كشوري گروه بندي مي شوند كه در تمدن آنها نقش اصلي يا محوري دارد.
در صورتي كه از يك سو مهتري غرب زير سؤال رفته و روند نزولي و انحطاطش آغاز شده باشد و از سوي ديگر شرق سير صعودي را شروع كرده باشد؛ شايستگي يكي كاهش يافته و بر حقانيت ديگري افزوده خواهد شد. در نتيجه، تمدن فروتر استعداد بقا را از كف نهاده، نبايد با تمدني كه در حال رشد و بالندگي است درگير شود. ولي درست برعكس، پر مدعايي و افزون خواهي غرب در اين شرايط از نگاه هانتينگتون نيز پوشيده نمانده است.
4. ادعاي جهان گرايي:
سخن وي در اين باره چنين است:
مدعاهاي جهان گرايانه غرب باعث درگيري فزاينده تمدن هاي ديگر به ويژه تمدن هاي اسلامي و چيني با غرب مي شود... بقاي غرب
بسته به آن است كه امريكايي ها هويت غربي خود را مورد تأكيد قرار دهند و غربي ها هم بپذيرند كه تمدن ايشان تنها مال خودشان
است و جهاني نيست و براي بازسازي و حفظ اين تمدن در چالش با جوامع غيرغربي، با يكديگر متحد شوند. اجتناب از جنگ جهاني تمدنها، بستگي دارد به اين كه رهبران جهان، ماهيت چند تمدني سياست جهاني را پذيرفته، براي حفظ آن با يكديگر همكاري كنند.
هانتينگتون پس از طرح مشكل، راه حل آن را دست كشيدن از زياده خواهي و پذيرفتن غيرجهاني بودن تمدن غربي مي داند؛ ولي ادعاي چالش با تمدن هاي ديگر را رها نكرده، خواستار اتحاد غرب براي حفظ تمدنش شده است. اشكالي كه به وي وارد است، اين است كه اولاً: افول نسبي غرب و غيرجهاني بودن تمدن غرب، مجالي براي ماجراجويي و چالش گري غرب با تمدن هاي ديگر باقي نمي گذارد.
ثانياً: وقتي ادعاي چالش گري به ميان آمد و بدان جامه عمل نيز پوشانده شد؛ خواه ناخواه نوبت به درگيري تمدن ها مي رسد و ديگر سخن از هم كاري رهبران جهان براي حفظ همه تمدن ها و اجتناب از جنگ تمدن ها بي مورد خواهد بود.
پس از معرفي نظريه برخورد تمدن ها و آشنايي با محتواي آن، اين سؤال پيش مي آيد كه تا چه حد اين عقيده درست است و پيش بيني هانتينگتون احتمال وقوع دارد؟
نقدهايي به اين نظريه وارد شده است. ما در اين مجال، از تكرار اشكالات طرح شده، خودداري مي كنيم. در عوض اشكالات زير را به اين نظريه وارد مي دانيم:
الف) نظريه جنگ تمدن ها اصل را بر دشمني و توطئه نهاده و اين چيزي است كه مناديان و مدافعان جدي دموكراسي از جمله كارل پوپر به شدت آن را تخطئه مي كنند و واقع هم اين است كه اين كار نوعي فرافكني و عوام فريبي است كه از سر بي مسئوليتي و ماجراجويي رخ داده است.
ب) به نظر مي رسد، هانتينگتون به نمايندگي از غرب و به مثابه يكي از مهره هاي فرهنگي و سياسي امريكا، تلاشي مذبوحانه كرده اند و پا را از گليم خود فراتر نهاده اند و با طرح نظريه برخورد تمدن ها كوشيده اند غرب را از افول باز دارند و سهمي ناعادلانه براي تمدن غربي مطالبه كند. در حالي كه با فرض سير نزولي غرب كه وي بدان معترف است، منطقي و عادلانه نيست كه با دشمن تراشي، چالش گري و تنش آفريني، به جنگ تمدن ها دامن زده شود و تمدني را كه در سراشيبي قرار گرفته و رو به كهولت مي گذارد، سر پا نگه داشت.
ج) اشكال ديگر، يكي بر شمرده شدن توسعه و تعرض است. اين حرف درست مي نمايد كه تمدن غرب، به ويژه در بعد اخلاقي رو به
انحطاط نهاده و در نتيجه نمي تواند مدعي جهاني بودن و رهبري جهان باشد. هم چنين درست است كه تمدن هاي ديگر به ويژه تمدن
هاي آسيايي و اسلامي، بار ديگر سير صعودي را آغاز كرده اند، ولي اين سخن درست نيست كه رشد و توسعه تمدن هاي شرقي، لزوماً با سلطه جويي و تعرض آنها به غرب همراه باشد؛ زيرا با وصف محور بودن اخلاق ـ به ويژه در تمدن اسلامي ـ مجوزي براي بي عدالتي و دست اندازي به حقوق ديگران وجود نخواهد داشت. آري اگر غرب دست به جنايت زده يا رژيمي چون اسرائيل وحشي را به جان مسلمانان اندازد، نبايد انتظار سكوت و تسليم را از آنها داشته باشد! درست است كه لبه هاي تمدن اسلامي و خطوط گسل آن خونين است، ولي غرب همواره مسئول مستقيم تمام خون ريزي هاي فلسطين اشغالي، عراق، افغانستان، بوسني و... بوده است كه با بي عدالتي هاي آشكار وحمايت از اقمار تروريست خود، زمينه خون ريزي را فراهم مي سازد.
د) اشكال جوهري نظريه جنگ تمدن ها، نگاه نادرست به ماهيت اسلام و انسان است. شرح اين اشكال در ادامه اين نوشتار خواهد آمد
كه به مقايسه گفتمان مهدويت و جنگ تمدن ها مربوط است.
بخش دوم
تفاوت هاي اساسي گفتمان مهدويت و جنگ تمدن ها
1. ايدئولوژي مهدويت و غرب
1-1. هانتينگتون به صراحت يادآور شده كه:
ايدئولوژي هاي عمده سياسي قرن بيستم از قبيل ليبراليسم، سوسياليسم، آنارشيسم، كمونيسم، فاشيسم، ناسيوناليسم،
سيوسيال دموكراسي و... همگي محصول تمدن غرب اند، اما هيچ يك از تمدن هاي ديگر ايدئولوژي سياسي مهمي مطرح نكرده اند. البته چيزي كه هرگز غرب نتوانسته در درون خود توليد كند، يك دين عمده جهاني است. تمام اديان بزرگ جهان، محصول تمدن هاي غيرغربي هستند و در بيشتر موارد قبل از پيدايش تمدن غربي وجود داشته اند. در همان حال كه جهان از مرحله غربي خود
عبور مي كند، ايدئولوژي هاي غربي هم دچار تنزل مي شوند.
1-2. حاصل اين سخن هانتينگتون جداسازي دين و ايدئولوژي است. بدين گونه كه يكي غربي و ديگري غيرغربي است و اين كه اساساً
غير غربي ها از توليد ايدئولوژي ناتوان اند. برخي از هم فكران وي يا شيفتگان دموكراسي غربي نيز در غيرايدئولوژيك معرفي كردن اسلام اصرار دارند؛ در صورتي كه اين انديشه به كلي نادرست است؛ زيرا دين مجموعه اي كامل، شامل ايمان و عمل صالح يا جهان بيني و ايدئولوژي است. اين دو از يكديگر تفكيك نمي پذيرند و هيچ يك بدون ديگري ره به جايي نمي برند. دين از يك سو جهان بيني عرضه ميكند و از سويي راه كارهاي اجراييِ همان جهان بيني (ايدئولوژي) را بر مي نمايد. در نتيجه، دين به عنوان مكتبي كامل، خوش بختي انسان را از رهگذر جمع ميان جهان بيني و ايدئولوژي تأمين مي كند. به علاوه، دين به اين ترتيب از ايدئولوژي تهي نيست. بنابراين،ايدئولوژي سازي از مختصات تمدن غربي نيست.
1-3. خطاي ديگر نظريه جنگ تمدن ها اين است كه دين محصول تمدن دانسته شده است. بنابر آن چه گفته شد كه د ين مجموعه جهان بيني و ايدئولوژي است، نمي توان آن را محصول تمدن دانست. دين به معناي درست آن كه بر آمده از وحي است، منشأ ماورايي دارد و بشري نيست. البته هيچ اشكالي ندارد كه دين خدا را ركن تمدن بشري بدانيم؛ به گونه اي كه بدون آن به طور جدي تمدني پا نگيرد.
1-4. همان گونه كه هانتينگتون به دليل افول ايدئولوژي هاي غربي (انحطاط تمدن غربي) توجه كرده؛ خوب بود به راز ايدئولوژي سازي اين تمدن هم اشاره مي كرد. به نظر مي رسد دليل اين امر آن باشد كه از يك سو بحران ها و ناكامي هاي گوناگون جامعه و تمدن غربي،
سبب پيدايش ايدئولوژي هاي متفاوت شده و از سوي ديگر، خلأ ناشي از فقدان دين و به حاشيه رانده شدن آن پس از رنسانس موجب
آن باشد.به هر حال، هيچ يك از اين دو موضوع نه تنها افتخارآميز نبوده كه نشان از ضعف و ناتواني تمدن غربي در اداره جامعه و پاسخ گويي به نيازهاي آدمي دارد. با اين وصف با به بن بست رسيدن تمدن غربي و ايدئولوژي هاي درون آن، چگونه مي توان به استقبال آينده رفت و به آن اميدوار بود؟از اين جا، تفاوت گفتمان مهدويت با ديدگاه جنگ تمدن ها روشن مي شود. مهدويت با تكيه بر مكتب غني و كامل اسلام و با آرمان صلح طلبي و عدالت خواهي، آينده اي اميدبخش را به انسان ها نويد مي دهد. ولي نظريه برخورد تمدن ها با دستي تهي از دين و ايدئولوژي و تمدني رو به زوال، آينده اي مبهم و جهاني پر از جنگ و خشونت را وعده مي دهد!
1-5. اين نكته نيز جالب توجه مي نمايد كه دليل عدم توليد ايدئولوژي در تمدن هاي غيرغربي، بي نيازي به اين امر به دليل حضور دين در
اين تمدن ها است. اسلام نيز كه ذاتي غني و جامع دارد، به توليد ايدئولوژي هاي بشري نيازمند نبوده است.
1-6. در باره گفتمان عدالت در مهدويت و ايدئولوژي و رفتار عادلانه امام مهدي?، توسعه عدالت اقتصادي، قضايي و فرهنگي در دولت
دادگستر ايشان به نقل حديثي مي پردازيم:
جابر گويد مردي بر امام باقر(ع) وارد شد و گفت: خدايت تو را به سلامت بدارد، از من اين پانصد درهم زكات مالم را بگير. امام? به او فرمود: اين پول را به تو برگرداندم تا آن را به همسايگان نيازمند و فقراي مسلمان و برادران ديني خود انفاق كني. سپس فرمود: هنگامي كه قائم اهل بيت قيام كند، ثروت را به طور مساوي تقسيم كرده، به عدالت حكم خواهد راند. پس هر كس از او اطاعت كند از خدا اطاعت كرده و هر كس با او مخالفت كند، با خدا مخالفت كرده است. همانا مهدي، مهدي ناميده شده، چون به امري پنهاني مردم را هدايت مي كند. او تورات و ساير كتاب هاي آسماني را از غاري در انطاكيه بيرون مي آورد و ميان يهود بنابر تورات ميان پيروان انجيل بنابر انجيل و ميان اهل زبور بنابر زبور و ميان اهل قرآن (مسلمانان) بنابر قرآن حكم خواهد راند. تمام ثروت دنيا چه روي زمين باشد و چه معادن زيرزميني، دراختيار او قرار گيرد، پس اعلام مي كند: به قضاوت من بنگريد درباره آن چه قطع رحم و خويشاوندي كرديد و آن چه براي آن خون هاي به ناحق ريختيد و مرتكب حرام شديد. پس به كاري دست مي زند كه هيچ كس پيش از او انجام نداده است. زمين را از عدل، قسط و نور آكنده مي كند، چنان كه از ظلم، ستم و بدي پر شده است.
2. تجديد حيات دين
دومين تفاوت گفتمان مهدويت و جنگ تمدن ها در باره تجديد حيات دين است. هر دو در اين باره قائل به تجديد حيات دين هستند، ولي با نگاه هاي متفاوت:
2-1. هانتينگتون مي گويد:
[حتي] پيش از قرن نوزدهم اعراب، بيزانسي ها، چيني ها، عثماني ها، مغولان و روس ها به خود اعتماد به نفس فراواني داشتند و حتي فرودستي فرهنگي، عقب ماندگي نهادي و فساد و انحطاط غرب را تحقير مي كردند. اينك كه كاميابي هاي غرب در حال رنگ باختن نسبي است، چنين ديدگاه هايي دوباره زنده مي شود. [و به طريق اولي] ملت ها احساس مي كنند كه ديگر نبايد غرب را به چيزي گرفت. در ايران ـ هر چند موردي ويژه و افراطي است ـ به قول يكي از ناظران، ارزش هاي غربي به شيوه هاي گوناگون نفي مي شوند، هر چند در مالزي، اندونزي، سنگاپور، چين و ژاپن هم اوضاع بر همين مدار مي چرخد... فرايند جهاني بومي گرايي، در باززايي اديان خود را مي نماياند؛ فرايندي كه در بسياري از نقاط جهان و از همه مهم تر، در نوزايي فرهنگي آسيا و كشورهاي اسلامي در حال وقوع است و تا حدود زيادي معلول پويايي اقتصادي و جمعيتي اين جوامع مي باشد.
بازگشت خدا: در نيمه اول قرن بيستم، عموماً نخبگان فكري عقيده داشتند كه مدرنيزاسيون اقتصادي و اجتماعي، د ين را به عنوان
عنصري مهم در حيات آدمي از ميدان بيرون مي كند... در نيمه دوم قرن بيستم معلوم شد كه اين بيم و اميدها بي پايه بوده است.
مدرنيزاسيون اقتصادي و اجتماعي ابعادي جهاني يافت و هم زمان با آن، دين هم در سراسر جهان تجديد حيات كرد. اين باززايي يا به قول ژيل كپل، بازگشت خدا، تمام قاره ها، تمدن ها و تقريباً همه كشورها را در بر گرفته است... اين رويكرد، به اشكال مختلفي مدافع فاصله گرفتن از مدرنيسمي بود كه شكست خورده بود و ادعا مي شد كه ناكامي و بن بست موجود در آن ناشي از جدايي مدرنيسم از خدا بوده است. ديگر كسي از سازگار كردن دين با مقتضيات جديد سخن نمي گفت؛ صحبت از مسيحي كردن دوباره اروپا بود. هدف اين نبود كه اسلام را مدرنيزه كنند، بلكه سخن از اسلامي شدن مدرنيته بود. وي در ادامه، بديهي ترين، برجسته ترين و قوي ترين عامل نوزايي دين در سطح جهان را فرايندهاي مدرنيزاسيون اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي نيمه دوم قرن بيستم در سراسر جهان دانسته است. هم چنين هويت بخشي، معنا دادن و هدف بخشيدن دين به زندگي انسان را، عوامل ديگر باززايي دين به حساب آورده است:
«دين است كه با كشيدن خط ميان مؤمنان و غيرمؤمنان و مرزبندي ميان خودي هاي برتر و غريبه هاي كهتر، به او هويت مي دهد».
وي ماهيت نوزايي ديني را نيز چنين ترسيم مي كند:
در سطحي گسترده تر، نوزايي ديني در سراسر جهان واكنشي است در برابر سكولاريسم، نسبي گرايي اخلاقي و لذت جويي و تأكيدي دوباره است بر ارزش هاي نظم، انضباط، كار، هم ياري و همبستگي انساني.گروه هاي ديني، آن دسته ازنيازهاي اجتماعي را كه ديوان سالاري دولتي پاسخ گوي آن نبوده است، برآورده مي كنند . او عقب نشيني غرب و پايان جنگ سرد را نيز عوامل نوزايي ديني معرفي كرده، سرانجام آورده است:
اين تجديد حيات به منزله نفي مدرنيته نيست بلكه به معناي نفي غرب و انكار فرهنگ ملحدانه نسبي انديش وبي شكلي است كه با
غرب ملازم است؛ نفي آن چيزي است كه غرب زدگي ناميده مي شود. اعلام استقلال فرهنگي از غرب است و بيان افتخار آميز اين مطلب كه ما مدرن مي شويم، اما مثل شما نمي شويم.
2-2. فروكاستن تجديد حيات ديني به بومي گرايي، در سخن هانتينگتون پذيرفتني نيست؛ زيرا وي نوزايي را پشت كردن به تمدن غرب
دانسته و اين مقوله ـ يعني ناسيوناليسم به اعتراف وي ـ در گذشته با شدت تمام در تمدن غرب وجود داشته است. پس معنا ندارد كه
نوزايي ديني، همان رويكرد ناسيوناليستي باشد، وگرنه عدولي از غرب زدگي نخواهد بود. به علاوه، دين هيچ روي خوشي به ملي گرايي نشان نداده است و در گفتمان مهدويت نيز بومي گرايي و ناسيوناليسم جايي ندارد؛ چون مهدويت تجديد حيات اسلام است و نمي تواند در اين امر و متحد كردن اقوام و ملل زير پرچم اسلام موفق شود، جز اين كه اسلام ناب را كه مخالف ناسيوناليسم و شعوبي گري است، به آنان عرضه كند.
2-3. به عقيدة وي، بومي گرايي، غرب گريزي و اسلام گرايي آسيايي ها از جمله ايرانيان، افراطي است. اين باور نيز نادرست است؛ زيرا واقعيتي كه در اين قاره ديده مي شود ـ به ويژه در ايران ـ موافق عقل و دين است و با اين وصف نمي تواند افراطي باشد و اين اتهام از آن رو وارد شده كه تجديد حيات ديني شرق و گفتمان مهدويت، منافع غرب را تهديد كرده است.به علاوه اگر بومي گرايي افراطي باشد، ناسيوناليسم غربي هم چنين خواهد بود؛ حال آن كه غربي ها از قبول اين حقيقت اكراه دارند.
2-4. خطاي ديگر هانتينگتون، معرفي برخي عوامل بنيادگرايي اسلامي است. وي و هم فكرانش از حقايق، فاصله بسياري گرفته اند. عواملي از قبيل توسعه اقتصادي، رشد جمعيتي، پايان جنگ سرد، عقب نشيني غرب، بومي گرايي و...، متغيرهاي اصلي اسلام گرايي نيستند؛ زيرا در دين اين امور اصالت ندارند و تنها ابزارهاي مهتري تلقي شده اند. اما عامل اصلي چيست؟ عامل اصلي چنان كه هانتينگتون مطرح كرده، ايمان به خدا و فاصله گرفتن از مدرنيسم الحادي است. ايمان به خدا به مثابه برترين ارزش و نفي الحاد به مثابه مهم ترين ضد ارزش، عوامل اصلي تجديد حيات دين در روزگار كنوني است؛ همان گونه كه شكل گيري تمدن جديد غرب در عهد رنسانس نيز دين گريزي و الحاد بوده است. پس به طور منطقي، پشت كردن به آن تمدن، به گفته خود هانتينگتون بايد در قالب مسيحي كردن دوباره اروپا يا اسلامي كردن مدرنيته باشد.
2-5. در باره تأثير نوگرايي در تجديد حيات اسلام نيز بايد گفت كه تأثير اين عامل به شكلي غيرمستقيم است؛ يعني مسلمانان به صورت
خودباخته يا به منظور عقب نماندن از جريان مدرنيته نيست كه به بازنگري در دين داري خود پرداخته اند بلكه با مشاهده كاستي ها و ضعف هاي مدرنيسم، ارزش دين و احكام آن برايشان آشكارتر شده است و در جهت گريز از مدرنيته الحادي به قول هانتينگتون، به ايمان ديني و احكام زندگي ساز آن پناهنده شده اند، اما به چه شكل؟
2-6. نحوة تجديد حيات دين و ماهيت نوگرايي و بنيادگرايي اسلامي نيز به گونه تصور برخي نمي تواند باشد. نوگرايي ديني به معناي
تجديد نظر در احكام اسلام و قبول ارزش هاي بيگانه و تغيير مقررات اسلامي نيست. بلكه گفتمان بنيادگرايي اسلامي و مهدويت اين است كه بدعت ها و ناخالصي ها از ساحت دين زدوده شود و اسلام اوليه، بي كاستي و به دور از هر آلودگي و تحريفي در جامعه معرفي و اجرا شود.
2-7. از اعتراف هانتينگتون به استقلال طلبي نوزايي اسلامي و غرب گريزي آن نبايد غافل ماند. در حقيقت همين نكته مهم، نشان گر
ماهيت بنيادگرايي اسلامي و قيام امام مهدي? به مثابه بهترين نوع اصول گرايي اسلامي است. به اين ترتيب، تجديد حيات اسلام، ضمن برخورداري از مزاياي مادي و معنوي دانش و تمدن بشري، از معايب و فساد تمدن غربي نيز پيراسته است.
2-8. سرانجام اين كه تجديد حيات ديني از يك سو در گرو ناتواني غرب در برطرف كردن مشكلات بشر و در عوض قابليت پاسخ گويي
اسلام به نيازهاي روز و نيازهاي انسان است؛ وگرنه باززايي اسلام، پشت كردن به غرب و بازگشت به ديني كه چهارده قرن از حياتش
گذشته معنا نمي داشت، و از سوي ديگر، اين امر مربوط به تعريف درست اسلام از انسان است. فهم اين موضوع را به فراز ديگري مي
سپاريم.
3. مهدويت و اصلاح ديني غرب
هانتينگتون ضمن بيان نظريه برخورد تمدن ها، وقتي از تمدن اسلامي و بنيادگرايي اسلامي ياد كرده، آن را به جنبش اصلاح ديني غرب،
يعني نهضت پروتستان تشبيه كرده، وجوه تشابه بسياري ميان اصلاحات پروتستاني و نوگرايي اسلامي بر شمرده و در عين حال تفاوت
هايي نيز ميان اين دو گذارده است. وي هم چنين بنيادگرايي اسلامي را شبيه انقلابي گري ماركسيسم ياد مي كند.
در سال هاي اخير در ايران نيز چنين رويكردهايي به اسلام وجود داشته است. ايده هايي از قبيل پروتستانتيسم اسلامي يا اومانيسم
اسلامي مطرح شده، چنان كه قبل از آن سوسياليسم اسلامي يا سوسياليست خداپرست مطرح شده بود. حال به منظور ارزيابي اين
رويكردها و نشان دادن تفاوت گفتمان بنيادگرايي اسلامي و مهدويت با اصلاح ديني مسيحي و انقلاب گري ماركسيستي، به نقل و نقد
ايده هاي هانتينگتون مي پردازيم:
3-1. طرح مسأله: هانتينگتون در عنوان باززايي اسلام آورده است:
در همان حال كه آسيايي ها به دليل توسعه اقتصادي خود، اعتماد به نفس بيشتري پيدا مي كردند، انبوه مسلمانان هم به اسلام به
عنوان منبع هويت، ثبات، مشروعيت، توسعه، قدرت و اميد روي آوردند؛ اميدي كه در شعار اسلام تنها راه حل است، رخ نمود. باززايي
اسلام با گستره و عمقي كه دارد، تازه ترين مرحله در روند تطبيق تمدن اسلامي با غرب است.
وي آن گاه از قول يك صاحب نظر مسلمان، محتواي باززايي اسلامي را چنين معرفي مي كند: «استقرار قوانين اسلامي به جاي قوانين غربي، استفاده فزاينده از زبان و نمادهاي ديني، گسترش آموزش هاي اسلامي، پاي بند بيشتر به قوانين رفتاري اسلامي مانند حجاب و استفاده نكردن الكل و...». وي در ادامه افزوده است: بازگشت خدا پديده اي جهاني است، اما خدا يا الله در امت يا جامعه مسلمانان است كه به صورتي گسترده و موفقيت آميز انتقام مي گيرد.
باززايي اسلامي در نمود سياسي خود شباهت هايي با ماركسيسم دارد. متوني كه مقدس به حساب مي آيند، تصويري از يك جامعه
كامل، اعتقاد به تغييرات بنيادي، نفي قدرت ملت ـ كشور و گوناگوني آموزه هايي كه از اصلاح طلبيِ ميانه روانه تا انقلابي گري خشونت
آميز را در بر مي گيرد، از جمله اين شباهت هاست. البته اين باززايي با جنبش اصلاح در آيين پروتستان هم ساني بيشتري دارد. واكنش به ركود و فساد، بازگشت به دين خالص تر، نظم و انضباط، و جاذبه داشتن براي طبقه متوسط، وجوه اشتراك اين دو است. آيين لوتر و كالوين مانند بنيادگرايي شيعه و سني است و حتي شباهت هايي ميان جان كالوين و آيت الله خميني وجود دارد .
وي سپس به تفاوت بنيادگرايي اسلامي و اصلاح طلبي مسيحي اشاره مي كند: «جنبش اصلاح عمدتاً محدود به شمال اروپا بود... اما
باززايي اسلامي تقريباً تمام جوامع مسلمان را تحت تأثير قرار داده است». به نظر او عناصر اسلام گرا، شامل: دانشجويان انقلابي و
روشن فكر، طبقة شهري متوسط و مهاجران روستايي به شهرها هستند.
به اعتقاد او گروه هاي ليبرال دموكرات موجود، به موازات بنيادگرايان مسلمان توفيقي به دست نياوردند: دموكرات هاي ليبرال ـ از موارد
استثنايي كه بگذريم ـ نتوانستند در جوامع اسلامي پايگاه مردمي پايداري پيدا كنند و حتي ليبراليسم اسلامي هم نتوانست در اين
جوامع ريشه بدواند... . شكست تمام و كمال دموكراسي ليبرال در دست يابي به قدرت در جوامع اسلامي پديده اي است مداوم و تكراري، در مدتي قريب به يك قرن كه از سده نوزدهم آغاز شده است. علت اصلي اين ناكامي ها تا حدي طبيعت فرهنگ و جامعه اسلامي است كه پذيراي مفاهيم ليبرال غربي نيست.
سرانجام، وي پس از تكرار عوامل بنيادگرايي اسلامي از قبيل رشد جمعيت، مدرنيزاسيون و تظاهر دولت هاي اسلامي به اسلام،مدعي ناكارآمدي بنيادگرايي اسلامي در استقرار عدالت اجتماعي، رشد اقتصادي و آزادي هاي سياسي شده است.
3-2. پيش تر، از زبان هانتينگتون آورديم كه بنيادگرايي اسلامي يعني پشت كردن به غرب، استقلال خواهي، نه گفتن به غرب و حتي
مدرن شدن، اما به سبك غير غربي؛ ولي در اين قسمت وي مي گويد: اسلام گرايي يعني منطبق شدن با غرب. او در اين باره توضيح
بيشتر يا استدلالي ندارد؛ ولي اشكال سخنش در درجه اول، تناقض آميز بودن است؛ زيرا غرب گريزي كامل با غرب گرايي و انطباق با آن هيچ نسبتي ندارد و در درجه بعد، اساساً جوهره آموزه هاي توحيدي اسلام مانع شرك آلودگي و هر نوع رويكرد غير توحيدي به غرب ملحد است.
3-3. گويا بنابر ذهنيت نادرست غربي ها به دين كه آن را صرفاً قدسي، معنوي، غيردنيايي و در نتيجه تهي از سياست مي دانند؛
هانتينگتون هم به رغم اذعان به قانون گرايي اسلامي، رفتارهاي مورد پسند دين، روي آوري به نمادها و زبان دين و پاي بندي به
ايدئولوژي اسلامي، ضمن بيان ماهيت بنيادگرايي اسلامي، جوهر آن را خشونت، جنگ طلبي و حتي منتقم دانستن خدا به مثابه يك
فرهنگ دانسته است. ولي مي دانيم كه چنين نيست و جوهر دين، اصول گرايي اسلامي و مهدويت، علاوه بر همراه دانستن دين و دنيا، تكيه بر رحمانيت الهي به عنوان يك فرهنگ و تحقق بخشيدن به مهر و عطوفت اسلامي است. اين گفتمانِ غالب مهدويت و اسلام است؛ وگرنه انتقام گرفتن از دشمنان خدا كه اصلاح پذير نبوده و در صدد كمي از جامعه را تشكيل مي دهند، به هيچ رو وجهة غالب آن نيست. به ديگر سخن، گفتمان عدالت خواهانه اسلام و مهدويت، ذي المقدمه اي است كه مقدمة آن قلع و قمع دشمنان دين، عدالت و انسان است و طبيعي است تا آن مقدمه تحقق نيابد، نوبت به ذي المقدمه نرسد. و البته اين امر كاملاً عادلانه است، ولي هيچ گاه مقدمه مفصل تر و گسترده تر از ذي المقدمه نيست.
3-4. شباهت ها و قدر مشترك هايي كه هانتينگتون ميان اسلام و ماركسيسم يادآور شده پذيرفتني نيست؛ زيرا اولاً چند و چون اين قدر مشترك ها متفاوت اند و به اين ترتيب، مثلاً كل گرايي يا بنيادگرايي و يا انقلابي گري در اسلام با اين امور در ماركسيسم يكي نيستند؛ ثانياً اسلام با ماركسيسم در اعتقادات خود به طور ريشه اي متفاوت است. يكي به ماده اصالت مي دهد همه چيز را بر آن بنا مي نهد و ديگري خدا را اصل دانسته و همه چيز را در پرتو او مي خواهد. و چون اين اختلاف اساسي در بعد جهان بيني هاي آنها وجود دارد، به ناچار روبناهاي ايدئولوژيك آنها نيز متفاوت خواهد بود.
3-5. البته به هنگام قياس اسلام و مسيحيت، البته با مسامحه بسيار، از اين رو كه توحيد اسلامي هم سنگ تثليث مسيحي نيست،
مي توان گفت هر دو خدا را مي جويند و دين الهي اند، ولي نمي توان اصلاح طلبي مسيحي را با بنيادگرايي اسلامي هم ارز دانست؛
چرا كه اولاً آن چه در قالب نهضت پروتستان صورت گرفت و هانتينگتون هم به آنها اشاره كرده، اصلاحاتي در چهارچوب ديني است كه به هر حال تحريف شده است. در صورتي كه بنيادگرايي اسلامي، بازگشت به اصول و آموزه هاي ديني است كه تحريف نشده است و متن اصلي اش يعني قرآن، كاملاً سالم و دست نخورده باقي مانده است. ثانياً جهت گيري اصلاحات مسيحي به گواهي برآمدن سرمايه داري غرب در پرتو جنبش پروتستان، دنيايي صرف است، در حالي كه بنيادگرايي اسلامي يا مهدويت، تنها خدا را هدف قرار مي دهد و دنياگرايي آنها از اين روست كه خدا از مسلمان خواسته كه تارك دنيا نباشد. ثالثاً پروتستانيسم مسيحي، خود برخلاف اصول بوده، حركتي تجديد نظر طلبانه و بدعت آميز است. اما اصول گرايي اسلامي و مهدويت، رخاسته از متن دين، داراي مجوز رعي و عامل رشد است، چنان كه اجتهاد هم با همين ويژگي ها، بدعت به حساب نمي آيد و ارزش مند است.
3-6. اين ديدگاه هانتينگتون نيز ناصواب است كه بار بنيادگرايي اسلامي را بر دوش سه گروهي كه نام برده، نهاده است؛ زيرا اسلام ابتدا از جنس ايمان و اعتقاد بوده، هيچ مسلماني را فرو نمي گذارد؛ پس تمام پيروانش بايد به اصول اعتقادي و مهدويت ايمان داشته باشند. به علاوه، عمل صالح نيز مكمل ايمان است و هر مسلماني در راه تحقق بخشيدن به باورهاي ديني بايد بكوشد. پس سه گروه ياد شده
خصوصيتي ندارند و تمام اقشار جامعه زير پوشش بنيادگرايي اسلامي قرار دارند، چنان كه خود هانتينگتون به گونه اي به اين امر اذعان
كرده، آن جا كه تمام جغرافياي جهان اسلام را عرصه بنيادگرايي اسلامي دانسته، با اين كه حق اين است كه هرجايي از كره زمين كه
مسلماني زندگي مي كند، وظيفه مسلماني اش قطعي و با موج بنيادگرايي اسلامي همراه است.
3-7. اعتراف هانتينگتون به شكست ليبرال دموكراسي و رنگ باختنش در برابر اصول گرايي اسلامي، جالب توجه است. اين امر گوياي
حقانيت و برتري گفتمان مهدويت است. البته مهم، فهميدن راز شكست ليبرال دموكراسي به مثابه مهم ترين دستآورد تمدن غربي است. به نظر مي رسد پاسخ اين باشد كه كارنامه تمدن غرب در قبال جهان اسلام سياه بوده، سرشار از ستم هاي بسيار بر مسلمانان است. وانگهي به لحاظ فكري نيز غرب بسيار فقير است. در نتيجه، نارسايي علمي و عملي غرب ما را بر آن داشته كه به گفتمان ليبرال دمكراسي پشت كنيم و به اسلام رو آوريم. ناگفته نماند كه چيزي به نام ليبراليسم اسلامي، صرف تخيلي است كه فضاي ذهن هانتينگتون و امثال او را انباشته، ولي واقعيت خارجي ندارد. و دليلش، همان است كه پيش تر در نقد پروتستانيسم اسلامي و سوسياليسم اسلامي گفته شد؛ دين اسلام در ذات خود، كامل و مستقل بوده، اساساً غيربشري است و نسبتي با مكاتب بشري ندارد.
بنابراين نيازي هم به وام گيري از آنها ندارد تا با يكي از آنها تركيب شود. اگر اسلام را بي نياز و كامل بدانيم، گفتمان ويژه اي درباره آزادي انسان (به مثابه بنده خدا) خواهد داشت و در نتيجه، نيازي به پيوند ميان ليبراليسم غربي و اسلام نيست. و اساساً چنين ارتباطي محال است؛ زيرا انسان مسلمان بنده خداست و آزادي اراده اش پرتوي از اراده مطلق الهي است. در صورتي كه انسان غربي بريده از خدا، خود را جاي او نهاده، اراده اش را مطلق كرده و صددرصد احساس آزادي مي كند و چنين چيزي با عبوديت جمع پذير نيست.
3-8. و آخرين سخن، پاسخي به شبهه ناكارآمدي دين و مهدويت است كه گويا مهم ترين اشكال به بنيادگرايي اسلامي است. اين نكته اي اساسي است كه روح تمدن غربي را ماديت تشكيل داده، مبناي فكري آن و جهان بيني اش را اصالت ماده ساخته و رويكرد اصلي اش رشد اقتصادي است و از اين روست كه بنيادگرايي اسلامي با اين معيار سنجيده مي شود. ولي اين موضع گيري نادرست است و براي ارزيابي بنيادگرايي اسلامي، نخست بايد معياري غيرمادي منظور شود تا كارآمدي نظري آن مشخص شود. پس از عبور از اين مرحله، نوبت به كارآيي عملي دين مي رسد و چنين امري آن گاه داوري مي پذيرد كه فرصت عمل فراهم آيد و پس از آن قضاوت شود.
بنيادگرايي اسلامي به مثابه درآمدي بر مهدويت، در آغاز راه است و دست كم فرصتي برابر با مجال فراهم شده براي غرب نياز دارد كه اين حركت به موفقيت هاي عملي دست يابد و كارآمدي اش آشكار گردد.
4. نگاه انتزاعي يا تاريخي؟
قبلاً به اين موضوع اشاره شد كه مي توان دين را در جامه ايدئولوژي تماشا كرد يا خير. غربي ها و غرب باوران، از كاربردي شدن دين
وحشت دارند و خواهان ديني غيرسياسي، غيرايدئولوژيك و بريده از اجتماع اند تا از رهگذر آن خطري متوجه منافع غرب نباشد. آنان درون تمدن خود با مسيحيت نيز چنين رفتاري كرده اند تا در ابعاد گوناگون فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي مشكلي بر سر راه
سردمداران و دنياداران غربي نباشد. از اين روست كه آنان خواهان اسلامي «انتزاعي» و اصيل نيستند كه به مثابه ديني كامل و با نظام هاي گوناگون، ايمان و عمل صالح را از پيروانش مطالبه مي كند. بلكه آنان اسلامي «تاريخي» را توصيه مي كنند كه قابل دست كاري
باشد و با هوا و هوس هاي بشري در هم آميزد!
4-1. نخست ديدگاه نظريه پرداز جنگ تمدن ها را مرور مي كنيم. وي با عنوان: «اسلام، آگاهي بدون وحدت» مي گويد:
ساختار وفاداري سياسي در ميان عرب ها و عموم مسلمانان، مقابل ساختار ياد شده در غرب مدرن است. براي غرب، ملت ـ كشور
نقطه اوج وفاداري سياسي است و وفاداري هاي ديگر، فرع بر آن است يا در وفاداري به ملت رنگ مي بازد... . در جهان اسلام، ساختار
وفاداري درست برعكس است. اسلام در سلسله مراتب وفاداري ها، در نقطه مياني، تهي است. ايرالاپيدوس معتقد است كه دو ساختار اصيل، بنيادين و ديرپا در اسلام، خانواده، طايفه، قبيله از يك سو و واحدهاي فرهنگي، ديني و پادشاهي در گسترده ترين سطح از سوي ديگر است... در جهان عرب، كشورهاي موجود مشكل مشروعيت دارند؛ چرا كه بيشتر، معلول امپرياليسم مطلق، اگرنه ناپايدار غرب هستند. مرزهاي موجود ميان آنها بر زيستگاه گروه هاي قومي مثل بربرها و كردها منطبق نيست... . علاوه بر اين، حاكميت ملت ـ كشور با انديشه حاكميت الله و تقدم امت، سازگاري ندارد. بنيادگرايي اسلامي به مثابه يك جنبش انقلابي، مفهوم ملت ـ كشور را به خاطر وحدت جهان اسلام نفي مي كند.
خانم هانتر يكي از مدافعان نظريه جنگ تمدن ها، با صراحتي بيشتر مدعي تهي بودن اسلام از نظام سياسي، غير ايدئولوژيك بودن و
تاريخي بودن آن شده است:
مشكل اكثر نظريه هايي كه در مورد طبيعت اسلام... عرضه مي شود، اين است كه در اين بحث ها نقش و جايگاه اسلام... به عنوان يكي از عوامل تعيين كننده رفتار آنان [مسلمانان] در قبال دنياي خارج، اكثراً به شيوه اي انتزاعي، ايستا و غيرتاريخي بررسي مي شود. اما مشخص ساختن تأثير اسلام در يك حالت انتزاعي ممكن نيست... .
از اين گذشته، اسلام تنها مجموعه اي ساكن از قواعد و مقررات اخلاقي و قانوني كه در طول قرن ها بدون تغيير باقي مانده باشد،
نيست. اسلام هم چنين خلاصه زندگي و تجربه هاي مسلماناني است كه در سرزمين ها و دوره هاي تاريخي متفاوت با يكديگر و با غير مسلمانان به سر برده اند.
با مطالعه بخش ديگري از سخنان وي، آشكار مي شود كه چرا به اسلام تاريخي و نه انتزاعي دل بستگي دارد:
جامعه اسلامي اوليه، افسانه و واقعيت: محمد صلي الله عليه و آله پيامبر اسلام، در فاصله بين سال 622 ميلادي كه وارد مدينه شد و 632 كه جان به جان آفرين سپرد، رهبري معنوي و سياسي پيروان خود را در جامعه جديد اسلامي عهده دار بود... . اين دوره با وجود كوتاه بودن، نفوذي عميق در تحول بعدي نظريه سياسي و اجتماعي اسلام داشت... شدت افسون زدگي و دل مشغولي مسلمانان با اين دوره آرماني زندگي اسلامي و بنابراين شوق بازآفريني اين آرمان شهر، در سراسر تاريخ آنها در نوسان بوده است... . قرآن و سنت پيامبر، راهنماي كافي و روشن و بدون ابهامي در مورد شرايطي كه براي يك حكومت اسلامي لازم است، فراهم نمي آورد.
او در جاي ديگر حتي نظام سياسي ساساني را بر اسلام ترجيح داده است:در سنت ساساني، درهم آميختگي بين پديده هاي دنيوي و آسماني و بين مذهب و سياست از اسلام بيشتر بود. ... به رغم اعتقاد گسترده به ويژگي اسلام بر اساس اين تصوير كه در آن سياست و مذهب در هم آميخته است، در واقع در اسلام اين آميختگي (روحاني ودنيوي) بيشتر ازديگر مذاهب نبوده است... .
در سطح سياسي، جهان اسلام به طور قابل ملاحظه اي دچار فقدان وحدت و يك پارچگي است. اسلام ويژگي هاي قومي، فرهنگي و
غيره را از جهان اسلام حذف نكرده است... آرمان تشكيل يك ملت مسلمان واحد، چون هميشه دور و دست نيافتني مي نمايد. اين
واقعيت كه رسيدن به چنين آرماني هم چنان به صورت سراب باقي مانده است، عوارض مهمي براي حس هويت فردي و جمعي
مسلمانان نسبت به كشورهاي ديگر داشته است. مهم ترين پيامد وحدت به دست نيامده مسلمانان اين است كه اسلام تنها يكي از
عناصر احساس هويت و ارزش هاي مورد نظر آنهاست و اغلب نيز مهم ترينِ آن نيست. سرانجام وي با حمله شديد به اصول گرايي اسلامي مي گويد:
اگر اسلام افراطي اساساً يك انحراف برآمده از عوامل گوناگوني كه رابطه اي با مفهوم و ذات اسلام سني ندارند تلقي شود، مي توان آن را با حمله به علت هاي ريشه اي آن كه قابل شناختن و منزوي ساختن هستند از بين برد. ... با اين همه، تمام انديشه وران و ناظران غربي اسلام خوب وبد را متفاوت نمي دانند. آنها مي پذيرند كه يك نوع اسلام «شكل مبارز آن» خطرناك تر و تهديد
قوي تري براي غرب، چه از جنبه تمدني و چه از جهات ديگر است، و بنابراين، بايد مهار و حذف شود، اما آنها با اين نظر كه اسلام قادر به تكامل و اصلاح است و از اين رو مي تواند خود را به ارزش هاي غربي نزديك كند و با آنها كنار بيايد، مخالف اند. بنابراين، نتيجه مي گيرند كه تا سكولاريزه شدن كامل جوامع اسلامي و محدود ساختن اسلام تنها به قلمرو شعور و خودآگاهي فردي و خصوصي، نوعي برخوردبين تمدن ها اجتناب ناپذير خواهد بود. طرف داران اين نظريه، هم چنين بر اين باورند كه هر كوششي براي درگير ساختن حتي گروه هاي اسلام گراي فاقد گرايش هاي افراطي در روند سياسي، خطرناك خواهد بود.
پيش از نقد اين نقل هاي طولاني، بايد به دليل ملال آوري احتمالي و محتواي موهن و اهانت آميز آنها از خواننده محترم عذرخواهي كنم و از پيش گاه حضرت حق و اولياي بزرگ اسلام پوزش بخواهم. اين ناچيز به هيچ رو نمي توانم تكدر و تأسف خويش را پنهان سازم از انبوه نوشته هايي از اين دست كه در كشور ما در سال هاي اخير با هزينه هايي سنگين از بيت المال منتشر شده، بدون اين كه براي اعتقادات مردم كمترين خطري احساس شود، يا دست كم در آن كتاب ها كوتاه ترين نقد يا تذكري مبني بر بي اساس بودن آنها بيايد. بنابراين، به حسب وظيفه شرعي، نكات ذيل را يادآوري مي كنم تا كمي از بار مصيبتي كه بر ما وارد شده، بكاهم و نااستواري اين توهمات را نشان دهم.
4-2. بي شك ناسيوناليسم مكتب و پديده اي غربي است. اما دليل عمدة ناكارآمدي آن، افزون بر غيرفطري بودن آن مي نمايد. تحولات
قرون نوزدهم و بيستم غرب به ويژه دو جنگ جهاني، نشان داد كه ناسيوناليسم و نژادپرستي افراطي ره به جايي نمي برد و در نتيجه،
اگزيستانسياليسم پديد آمد تا بتواند به گونه اي خسارات معنوي و روحي غربي ها را ترميم كند. به علاوه، ناسيوناليسم خلاف عقل و
فطرت بوده، به هيچ رو با تساوي انسان ها سازگار نيست. انسان هاي برابر به لحاظ امكانات و توانايي هاي جسمي و روحي، با نگاه
زشت ناسيوناليستي اداره شدني نيستند. شايد از همين جهت بوده كه هانتينگتون نيز ضمن نظريه جنگ تمدن ها، بر ناسيوناليسم خط بطلان كشيده است. اما شگفت آن كه او به ناسيوناليسم بازگشته است و به اسلام خرده گرفته كه چرا آن را نپذيرفته است! پس مخالفت اسلام با اين پديده، عين صواب و افتخارآميز است.
4-3. اين سخن كه مدل اسلام ميان تهي است؛ يعني به جاي ناسيوناليسم مياني بر خانواده، قبيله ابتدايي، امپراطوري و خلافت نهايي تكيه كرده است و در نتيجه جامعه مسلمانان دچار تفرقه شده اند، بي وجه و خلاف واقع است؛ زيرا در متون ديني براساس عقل و فطرت به شأن خانواده ارج نهاده شده است. براي مثال، به تشكيل خانواده توصيه شده؛ حقوق متقابل زن و شوهر مد نظر قرار گرفته. احترام به پدر و مادر سفارش شده ، ولي به هيچ روي، قبيله گروي يا خلافت و امپراطوري به مثابه نظام هاي سياسي اسلامي پذيرفته نشده است. آن چه در اسلام پذيرفته شده، ولايت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و امام? و در روزگار كنوني غيبت، ولايت فقيه است و بس. پس تنها ناسيوناليسم در دين نفي نشده؛ بلكه نظام قبيلگي، خلافت و امثال اين ها نيز به دليل مخالفت با عقل و فطرت نفي شده اند. تفصيل بحث در اين باره در جاي خود انجام مي گيرد و با اين نوشتار تناسب ندارد.
4-4. هانتينگتون از مشكل عدم مشروعيت دولت هاي عرب وابسته به غرب هم ياد كرده است. ولي مشكل آنها ربطي به اسلام ندارد؛
زيرا روشن شد كه اسلام، آنان را قبول ندارد و چنان كه وي تصريح كرده، آنها به دليل وابستگي به غرب مشروعيتي دروغين دارند. پس در اصل، مشكل اين دولت ها به سلطه ننگ بار غرب مربوط است.
4-5. روح گفتمان ديني و مهدوي حاكميت، حاكميت الله است. چنان كه قرآن نيز تصريح مي كند: (ان الحكم الا لله)؛ حكم تنها از آن
خداست. ولي از كجاي اين قانون، نفي حاكميت ملي بر مي آيد، آن طور كه هانتينگتون و هم فكران غرب باور داخلي او مي گويند و
جمهوريت را بدون اسلاميت خواستارند، چون خيال مي كنند حاكميت خدا با حاكميت مردم قابل جمع نيست! پاسخ اين تخيل اين است
كه حكم با حاكميت تفاوت دارد. حكم، شريعت و قانون الهي است. ولي حاكميت يا حكومت يعني اجراي قانون. در اسلام ـ چنان كه
گذشت ـ حاكمان و مجريان به مردم معرفي شده، از مردم خواسته مي شود كه به آنها گرويده، از آنان اطاعت كنند. آن گاه امتثال امر الهي از باب مسلماني و بندگي خواهد بود و جمهوريت نظام اسلامي نيز از باب اتكاي حقيقي آن بر رأي مردم. پس ميان حاكميت ملي يا جمهوريت نظام سياسي، با حكم الهي و اسلاميت آن تنافي نيست.
4-6. گفتمان مهدويت و بنيادگرايي اسلامي، براساس مبناي وحدت طلبي و نفي تفرقه، جوياي ناسيوناليسم و ملي گرايي نيست؛ زيرا ناسيوناليسم در مجموعه اي كه در رقابت زيان بار با واحدهاي مشابه و ملت هاي ديگر است وحدتي شكننده ايجاد مي كند.
در عوض، وحدت ميان ملل و قبايل و تشكيل حكومت واحد جهاني تحقق بخش تقوا و كرامت انساني، هدف والاي قرآن است: «در اصل
آفرينش ميان زن و مرد تفاوتي نيست» يعني يك دست توانا، زن و مرد هر دو را آفريده. گو اين كه انسانيت، يكسان ميان زن و مرد تقسيم شده است و همان گونه كه مرد بودن يا زن بودن سبب مباهات يكي در برابر ديگري نمي شود، همين طور قبيله اي در برابر قبيله ديگر يا ملتي در قياس با ديگري برتري ندارد.
پس فلسفه گونه گوني در آفرينش و اختلافات ظاهري زنان و مردان و قبايل و ملل چيست؟ علت اصلي به بيان قرآن «تعارف» است نه «
تفاخر». تعارف و شناخت متقابل به شرط تقواپيشگي، موجب تعاون و تكامل است، ولي اختلاف و تفاوت هاي بدون تقوا، سبب تفاخر،
تعاند و تخاصم است. پس درست است كه مهدويت و بنيادگرايي اسلامي، ناسيوناليسم را نفي مي كند؛ ولي وحدتي سازنده تر و برتر از آن را به جاي آن مي نشاند كه همانا وحدت تمام مسلمانان بلكه وحدت عملي تمام انسان ها به رغم اختلافات اعتقادي و تفاوت هاي فرهنگي و ظاهري آنهاست. در حقيقت حق با برنارد لوئيس هم فكر هانتينگتون در جنگ تمدن هاست كه در اين باره از حق نگذشته، تصريح مي كند: «اسلام قومي نيست، بلكه جهاني است».
4-7. بنابرآن چه گذشت، برترين نظام سياسي از آن اسلام است؛ زيرا از يك سو طبق قوانين الهي اداره مي شود و از سوي ديگر تمام
مردم و واحدهاي اجتماع بشري را در قدرت سهيم كرده، به آنها نقش اجرايي مي دهد.
معناي گفتمان مهدوي و ديني حكومت، مديريتي بسته نيست، چنان كه برخي مدعي مديريت فقهي به معناي غيرعلمي و انحصار
طلبانه اند! بلكه تقوامداري و كرامت يافتن هر كس طبق تقواي بيشتر، موجب مي شود كه تخصص و تعهد تجلي يافته در شايسته
سالاري، ملاك بوده چه در نظام فعلي ولايت فقيه و چه در نظام آينده مهدوي، مديريت كلان فقهي و مهدوي ناسازگار با مديريت هاي خرد علمي و تخصصي نباشند.
4-8. برخلاف ديدگاه خانم هانتر، گفتمان اسلام و مهدويت جنبه انتزاعي يعني مكتبي دارد؛ زيرا دين اسلام چيزي جز مجموعه وحي الهي به پيامبرش نيست. بنابراين، دين مجموعه جهان بيني و ايدئولوژي، يعني مكتب است. مكتب فقط جنبه انتزاعي دارد و مستقل از انسان است. اما آن چه در عمل تحقق مي يابد، رفتار مسلمانان است كه اگر كاملاً مطابق دستور خدا باشد، اسلام واقعي است وگرنه اسلام نيست. در حالت اول، دگرگوني و تكامل معني ندارد و در حالت دوم نيز آن چه رخ داده، با اسلام فرق دارد و با آن نسبتي ندارد.
بدين ترتيب مهدويت احياي اسلام ناب و بازگشت به آن است، نه تكامل دين. هم چنين آن چه اسلام تاريخي نام گرفته، در صورت
انطباقش با اسلام ناب، نام تاريخي نخواهد بود و در صورت ناهم خواني اش با اسلام وحي شده به پيامبر صلي الله عليه و آله، ديگر
اسلام نخواهد بود.
4-9. خانم هانتر به نقل از غربي ها آورده است كه اسلام قادر به تكامل يافتن و قابل اصلاح نيست. شيوه نقل وي نشان مي دهد كه آن را قبول دارد و به سود خود از آن بهره مي جويد. همين طور تقسيم اسلام به خوب و بد را نپذيرفته، يكسره آن را بد دانسته است! حاصل چنين موضعي قهراً اين است كه تقسيم آن به تاريخي و انتزاعي صحت ندارد؛ يعني به قول او اسلام تنها بسته، سنتي و ايستاست و به نظر ما اين صفات ناپسند است. در يك سخن به دليل الهي بودن، اسلام، ديني است كامل و بي نياز از تكامل.
4-10. اسلام تاريخي در صورتي قابل تصور است كه در شكل ويژگي هاي فرهنگي و آداب و رسوم هر قوم و ملت مسلماني متجلي شود. در اين حالت، فرهنگ، تاريخ و تمدن ملت هاي مسلمان تحقق مي يابد و نام يك ملت بر تمدنش اطلاق مي شود و با صفت اسلامي نيز همراه است. ولي آن قوم و تمدن، مساوي با مكتب اسلام تلقي نمي شود و اسلام به مثابه يك دين قابل تفكيك از هر تمدني است و همين يعني انتزاعي بودن و غيرتاريخي بودن اسلام.
4-11. خانم هانتر هم نظام سياسي اسلام و نظريه حكومت ديني را افسانه خوانده، مدينه را هم آرمان شهر ناميده و در عين حال، اسلام تاريخي را واقعي شمرده است! اين سخن چهار اشكال دارد:
اول آن كه طبق صريح قرآن كه پيامبر صلي الله عليه و آله را مأمور تشكيل حكومت و اعمال حكومتي و مسلمانان را مأمور به اطاعت از
ايشان كرده، حكومت اسلامي يا نظريه قرآني حكومت ديني افسانه نيست.
دوم آن كه طبق اعتراف وي در باره رهبري ديني و سياسي پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله در مدينه، دولت اسلامي در مدينه و سپس جزيرةالعرب افسانه و آرمان شهر نبوده، واقعيت داشته است. به علاوه، پيامبر معصوم كه به اجراي دستور الهي و نظريه قرآني حكومت پرداخته، نظام سياسي اسلام را پياده كرده است و درست رفتار كرده و ديگر نمي توان دولت مدينه را آرمان شهر ناميد.
سوم آن كه اگر مسلمانان از چنين الگويي اقتباس كرده و مي كنند، آرمان گرا و خيال پرداز نيستند.
چهارم آن كه اگر دولت شهر مدينه و حكومت نبوي صلي الله عليه و آله افسانه بوده؛ اساساً اسلام تاريخي ادعايي خانم هانتر نيز بي
مبناست و تخيلي بيش نخواهد بود!
4-12. مشهود و معروف است كه حدود هشتاد درصد فقه اسلامي به معاملات، عقود، ايقاعات، اقتصاد، تجارت، روابط اجتماعي و شئون
مختلف زندگي مربوط است و در حقيقت فقه سياسي و اجتماعي اسلام را تشكيل مي دهد. با اين وصف، اسلام دين زندگي و دنياست و به هيچ رو بريده از جامعه و سياست نيست. در نتيجه با مراجعه به فقه سياسي اسلام و بخش وسيعي از كتاب هاي فقهي يا دايرة
المعارف هاي فقهي مانند جواهر الكلام خواهيم ديد كه گفتمان حكومتي اسلام و مهدويت، نه افسانه كه كاملاً حقيقي و جدي است. ولي معلوم نيست به رغم اين واقعيت، خانم هانتر به استناد چه چيزي مدعي شده كه قرآن و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله راهنمايي كافي و روشن در باره شرايط حكومت فراهم نكرده است؟!
4-13. خانم هانتر به استناد كدام مقايسه ميان اسلام و اديان ديگر، نتيجه گرفته كه نظريه حكومت در آنها ـ از جمله در آيين زرتشت يا
سنت ساساني ـ نيرومندتر از اسلام است؟! دليل مدعاي ما، حجم بالاي آيات قرآن درباره سياست و دولت، روايات فراوان مربوط به فقه
سياسي و كتاب هاي با ارزش فقه سياسي است كه هر صاحب نظر بي طرفي را به برتري نظريه حكومت اسلامي متقاعد مي كند. ولي دليل ادعاي وي چيست تا نشان دهد اديان ديگر ميراث فقهي و حقوقي افزون تري برجا نهاده اند كه نمايان گر برتري آنها در مقابل اسلام باشد!
4-14. گو اين كه تنوع اقوام و ملل مسلمان، خانم هانتر را به نوعي تكثر و پلوراليسم درون ديني اسلامي كشانده و به خطا از آن، تفرق و چنددستگي مسلمانان را نتيجه گرفته است. سپس تقريباً به صراحت، آرمان وحدت مسلمين و گفتمان وحدت طلبانه مهدويت را نفي كرده است! در صورتي كه تمام اين مطالب جاي تأمل دارد؛ نه مي توان مدعي پلوراليسم درون دينيِ نوع جديدي شد و مسلمانان را دچار اختلافات عقيدتي مهمي دانست، و نه روند مثبت و روبه رشد وحدت كنوني جوامع اسلامي را ناديده گرفت و تضعيف كرد و نه مهم تر از همه، گفتمان وحدت اسلامي و مهدويت را سراب و دست نيافتني دانست؛ زيرا چنان كه ديديم، نه نظريه حكومت در اسلام افسانه است و نه الگوي حكومت اسلامي صدر اسلام تخيلي و پيروي از آن بي حاصل است؛ چرا كه تجربه انقلاب اسلامي ايران و وحدت اقوام ايراني و حمايت جدي آنان از دولت و نظام جمهوري اسلامي، در مقياس كوچك ملت ـ كشور ايران، نشان داد كه در مقياس بزرگ جهاني، گردهمايي تمام مسلمانان بلكه تمام جهانيان زير پرچم امام زمان? و پاسخ مثبت آنان به نداي وحدت طلبانه ايشان كاملاً ممكن خواهد بود. البته ناگفته نگذاريم كه دست هاي پليد و تفرقه افكن قدرت هاي شيطاني، ديري است كه به تفرقه ميان مسلمانان دامن زده است، ولي اين امر معلول اسلام نيست. دوري از اسلام و خوش بيني به دشمنان مي تواند به تفرقه و جنگ هاي داخلي بينجامد. اما چاره اين دردها چيزي جز پشت كردن به دشمن، بازگشت به اسلام و پذيرش گفتمان مهدويت نيست و تمام هويت مسلمانان نيز در گرو همين است.
4-15. لابد خانم هانتر با نقد اختلاف و تفرقه مسلمانان، دل بسته وفاق و وحدت آنهاست، ولي وي هم زمان، گروه هاي بنيادگراي اسلامي با رويكرد وحدت جهان اسلام را منحرف و افراطي ناميده، محكوم مي كند! درحالي كه بنيادگرايي اسلامي و مهدويت به دليل وحدت طلبي، مشي عادلانه اي پيشه كرده اند و اگر بنا باشد به دليل وحدت خواهي محكوم شوند، خود هانتر نيز بايد به همين دليل، افراطي، منحرف و محكوم باشد!
4-16. معلوم نيست هانتر به چه ملاكي بنيادگرايان مسلمان را افراطي و منحرف ناميده است؟ اگر ملاك وي ـ آن طور كه گفته ـ انحراف از اسلام است؛ بايد گفت: اول آن كه وي ذات اسلام را خنثا و تهي از هر رويكرد سياسي داشته است؛ پس اصول گرايي اسلامي از اسلام مورد نظر وي انحرافي ندارد.دوم آن كه اسلام آن گونه كه ما معرفي كرديم، در ذات خود سياسي و وحدت خواه است، پس مهدويت و بنيادگرايي از آن منحرف نيستند.سوم آن كه اگر اسلام تاريخي در نظر وي اعتبار دارد، اصول گرايي اسلامي هم نوعي اسلام تاريخي بوده، نبايد به هيچ رو عيبي داشته باشد.
4-17. با فرق نگذاشتن ميان اسلام خوب و بد ـ طبق تعبيري كه خانم هانتر به كار برده ـ و محكوم كردن هر دو، يعني محكوم دانستن
بنيادگرايي و ميانه روي، وي كينه خود را به اصل اسلام آشكار كرده است. وي بدين سان نشان داده كه تنها به نظرش اسلام بد يا افراطي محكوم نيست بلكه اسلام خوب يا سازش كار نيز پذيرفتني نبوده، گروه هاي غرب گراي ميانه رو هم قابل اعتماد نيستند و نبايد به كار گرفته شوند! پس به نظر او چه چيزي خوب است؟ آيا هر چيز ديگري جز اسلام تنها پراگماتيسم امريكايي، يا به طور كلي هر چيز غربي، يا هرج و مرج و پوچ گرايي، خوب است؟ يا اين كه اصلاً خوبي وجود ندارد و تنها ثنويت زرتشتي خوب است؟ به راستي نمي دانيم خوب از نظر وي كدام است. اما شايد بنا به اعتراف وي كه سنت ساساني را بر اسلام ترجيح داده، يا طبق سخني كه ضمن آن اسلام را نيز متأثر از ثنويت زرتشتي دانسته، به عقيده او زرتشتي گري خوب است!
4-18. آخرين سخن وي، سكولاريزه شدن كامل جوامع اسلامي و خارج شدن كامل دين از عرصه زندگي اجتماعي مسلمانان بود. اشكال اين است كه چنين رويكردي كه كاركرد اجتماعي اسلام را از آن مي ستاند و آن را به حوزه فردي زندگي منحصر مي سازد، به هيچ رو با نگراني وي درباره تفرقه مسلمان ها و بروز اختلال در روابط اجتماعي آنها سازگار نيست. اگر او نگران عدم وحدت مسلمانان است، حتماً به كاركرد اجتماعي دين اذعان دارد و خواهان وحدت آنان در پرتو اسلام است، ولي چنين موضعي با سكولاريسم مطلوب وي سازگاري ندارد.