هزاره گرایی و انتظار برپایی روز داوری بر سر هزاره از لوازم فرهنگ اهل کتاب است که در سدر اسلام توسط یهودیان و مسیحیان تازه مسلمان، وارد مکتب خلفاء شد و در میان اهل سنت طرفدارانی پیدا کرد و باعث برخی انحرافات در اندیشه ناب مهدویت که تز سوی پیامبر اسلام و امامان معصوم(علیهم السلام) تبیین میشد، گشت. مهمترین نمود فرهنگ هزارهگرایی و تعیین وقت برای پایان جهان و بر پایی قیامت در«تاریخ الامم و الملکوت» طبری،دیده میشود. او پایان قرن پنجم را روز برپایی قیامت میدانست و انتظار داشت اشراط الساعة که تحقیقشان قبل از قیامت حتمی بودند تا آن زمان تحقیق پیدا کنند. بعد از سپری شدن قرن ششم و عدم تحقق پیشبینیهای طبری در اوائل قرن دهم،دوباره زمزمههایی درباره پایان جهان، آغاز گشت و در میان اهل سنت زمینه مناسبی برای مدعیان مهدویت که خود را به عنوان مهدی موعود و یکی از شرائط برپایی قیامت میشمردند، مهیّا ساخت و چندین نفر در سراسر ممالک اسلامی با ادعای مهدویت سر برآوردند.یکی از این مناطق، شبه قاره هند بود که مناطق جنوبی آن (دکن) تحت سیطره حکومتهای شیعی نظام شاهیان، قطب شاهیان و احمد شاهیان و... بود به گونهای که در پایان قرن دهم قدرت غالب کل شبه قاره هند شده بودند و سایر حکومتهایی یاد شده را یا از بین برده ویا تحت فشار مضاعفی قرار داده بودند.
در چنین اوضاع و احوالی بود که اکبر شاه تیموری (963 ـ 1014ق) در واکنش به افراطها و تعصبات بیجای برخی از کارگزاران سنی مسلک خود، فرار رسیدن هزاره اول اسلامی را مستمسک قرار داده اعلام کرد که عمر دین اسلام به پایان رسیده و مردمان باید از آیین جدیدی که خود وی بنیانگذارش بود و آیین «اکبریه» یا «توحید الهیه» نامیده میشد، پیروی کنند.
قبل از این اقدام اکبر شاه، چند نفر در هند ادعای مهدویت کرده بودند، یکی از آنان «سید محمد جونپوری» بود که بعد از وی پیروانش توانستند چند سالی حکومت قسمتی از دکن را به تصرف خود درآوردند.
دومین فرد مدعی مهدویت که اتفاقاً هم عصر اکبر شاه بود «بایزید انصاری» نام داشت که از سوی پیروان خود «پیردوشان» [پیرروشن] و از جانب دشمنان پیر تاریک نامیده میشد.
این شخص در شمال ارتفاعات کوه های سلیمان که کوهپایههای شمالی و جنوبی آن زیستگاه قوم پشتون بود، قیام کرد به دلیل حضور قوم پشتون در این منطقه بود که منطقه ما بین هند و ایران را که توسط کوههای هندوکش و کوههای سلیمان پوشیده شده و شهرهای مهمی چون هرات، بلخ، غزنه، قندهار، کابل و... را شمال شود، افغانستان نامیدند.ساکنان این منطقه یعنی قوم پشتون یا همان افغانها از مدنیت چندانی برخوردار نبودند و به صورت عشیرهای و قبیلهای زندگی میکردند، اما در عوض نیروی نظامی باالقوهای به حساب میآمدند که طالبان قدرت را برای استفاده از این نیروی نظامی باالقوه، بر سر شوق میآورد.
این منطقه در قرن دهم جزو حکومت گورکانیان هند یا همان مغولان هند به شمار میآمدند و در این دوره و حکومت اکبر شاه تیموری بود که «بایزید انصاری» در اطراف کابل ادعای مهدویت را چاشنی حرکت خود بر علیه سلطه گورکانیان هند قرار داد و جنبشی به راه انداخت که بعد از وی نیز مدتها ادامه یافت. این جنبش که در برخی از کتابهای فرق و مذاهب از آن به فرقه «روشنیه» تعبیر میشود یکی از نمودهای آسیبپذیری اندیشه مهدویت است که میتواند نمونهای برای بررسی چگونگی سوءاستفاده از اندیشه موعود در اسلام و همچنین ریشهدار بودن این اندیشه در میان مسلمانان باشد. ویژگی این جنبش این است که اطلاعات و آگاهیهای ما درباره آن اندک است و منابع مکتوب چندانی درباره آن وجود ندارد.
درباره ادعای مهدویت از سوی رهبر این فرقه دو احتمال میتوان داد:
اولین احتمال همان ادعای مهدویت از سوی پیر روشان است که برای تقویت پایههای جنبش خود به این ادعا، دست یازیده و باید از این لحاظ که اندیشه مهدویت هم عامل برای قیام مردم بر علیه حکومتهای جائر بوده و هم عامل برای سوءاستفاده طالبان قدرت، مورد بررسی واقع شود.
احتمال دوم آن است که پیر روشان ادعای مهدویت نداشته و از سوی مخالفین خود متهم به این ادعا شده است؛ زیرا مخالفین با استفاده برخی از ادعاهای بزرک به رهبران جنبشها، بهتر میتوانستند به جنگ عقیدتی و تبلیغاتی اقدام کرده و پشتوانه دینی و مذهبی برای خود مهیا کنند. به هر صورت ما برای شناخت فرقه روشنیه و چگونگی تأثیرگذاری اندیشه مهدویت بر له و علیه این جنبش، ابتدا نگاهی گذرا به شخصیت پیر روشن که مدعی مهدویت بوده، خواهیم داشت و سپس عقاید وی را مورد کنکاش قرار خواهیم داد.
بایزید انصاری که پیروانش وی را «پیر روشان» مینامیدند، در اوایل قرن دهم هجری در «جلندهر» پنجاب ـ یعنی جنوب کوههای سلیمان و شمال پاکستان امروزی ـ به دنیا آمد. پدر وی عبدالله نام داشت و مدعی بودند با هفت واسطه به «شیخ سراجالدین انصاری»، نسب میرسانند. درباره عبدالله پدر بایزید آگاهی چندانی نداریم؛ همین قدر میدانیم که او شخص روحانی، صاحب نفوذ و از اهل طریقت بوده و منصب قضاوت را نیز بر عهده داشته است و مادر بایزید نیز «بنین» نامیده میشد که در واقع دختر عموی پدر عبدالله بود.
چندی بعد از تولد بایزید، بابر شاه مغول نیروی افغانی را پراکنده ساخت و زندگی برای افغانان در آن نواحی دشوار شد. قاضی عبدالله (پدر بایزید) با خانوادهاش به کانگرم (خاستگاهشان) بازگشت، اما مادر بایزید نتوانست در آنجا بماند و به هند مراجعت نمود؛ بایزید نیز به همراه مادر به هند رفت، وی از دوران کودکی به فرا گرفتن علم شوق فراوان داشت، اما در این راه سرخورده شد، زیرا انجام خدمات خانوادگی مجالی برای فراگیری دانش باقی نمیگذاشت و در آن هنگام بازار پیری و مریدی در بین پشتونها، گرم بود و این مقوله که «من لا شیخ له لا دین له» رواج داشت. بایزید تحت تأثیر محیط از یک سو و مأیوس شدن از پدر و خانواده از سوی دیگر به تصوف و عرفان گرایش پیدا کرده و کارهای دنیا را ترک گفت و به ریاضت و اعتکاف پرداخت و لق مسکین اختیار نمود. چندی بعد وی به قندهار رفت. گرچه ظاهراً منظورش از این سفر تجارت بود، اما در واقع و همان گونه که خودش تصریح کرده در تلاش رای یافتن پیر کامل بر آمده بود و چون از پیدا نمودن آن عاجز شد به این نتیجه رسید که پیر کامل و حتی مکمل همان خودش است به شرط این که از عهده این کار برآید... وی در پایان این مدت با ادای اینکه به مرتبه پیر کامل رسیده است در بین مردم بر آمد و به شیوه پیغمبران مردم را به اطاعت از خود دعوت نمود.
پیر روشن به دلیل چنین سابقهای به شدت تحت تأثیر اندیشههای صوفیه بوده و مسائلی چون حلول و اتحاد و تناسخ در میان آرای وی دیده میشود. با این حال برخلاف صوفیه علم را حجاب ندانسته و به چهار زبان پشتو، فارسی، هندی و عربی، کتاب تألیف کرده است. کتاب «خیرالبیان» که به مثابه کتاب مقدس در نزد پیروانش به شمار میآید و آن را خطابی از حق تعالی بر بایزید میدانند و صحیفه امر الهی میشمارند به چهار زبان یاد شده نوشته شده است. طبق گفته برخی از محققین این کتاب اولین تألیفی است که به زبان پشتو نوشته شده و یا حداقل به دست ما رسیده است. در قسمتی از این کتاب گفته شده:
یا بایزید بنویس در آغاز کتاب به بزرگی و به درستی حروف ها بسم الله تمام. من گم نمیکنم مزد آن کسانی که مینویسند باز خراب میکنند یک حرف یا نقطه باز مینویسند برای درست شدن بیان.
«حالنامه» یکی دیگر از کتابهای بایزید است که در آن بیشتر به شرح حال خویش پرداخته است. سومین کتابی که صاحب دبستان مذاهب برای بایزید نقل نموده، کتاب «مقصود المؤمنین» است. این کتاب به زبان عربی میباشد. گویا وی مدعی بوده که خداوند در این کتاب بدون واسطه جبرئیل با او سخن گفته است.
از لابهلای نقل قولهایی که درباره پیر روشن وجود دارد، میتوان چنین نتیجه گرفت که وی به شدت تحت تأثیر افکار صوفیه بوده و به وحدت وجود اعتقاد وافری داشته است و از جمله کسانی به شمار میآید که معتقد به جدایی شریعت از طریقت بودند. وی ادعا داشته که کلمه شهادت گفتن، فعل شریعت است و تسبیح و تحلیل مدام و زبان به ذکر شاغل بودن و دل را از وسوسه نگاه داشتن، فعل طریقت است... روزه ماه رمضان داشتن و خود را از خوردن و آشامیدن و جماع کردن منع نمودن، فعل شریعت است... شکم پر نساختن و اندام از بدی باز داشتن، فعل طریقت است. زکات مال و عشر دادن فعل شریعت است و فقیر و صائم را اطعام و جامه دادن و درماندگان را دست گرفتن فعل طریقت است. طواف خانه خدا و بیبدی بودن، فعل شریعت است و طواف خانه دل و با نفس مبارزه نمودن و طاعت فرشتگان کردن، فعل طریقت است. و همچنین دائم به یاد خدا بودن و ذات حق به چشم دل دیدن معرفت است.»
او مردم را به ریاضت امر میکرد و در نماز جهت قبله را تعیین نمینمود یعنی رو به قبله نمیایستاد و به این آیه استدلال مینمود که «فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ...؛ هر کجا روی کنید همانجا روی خداست.» وی چهار عنصر (آب، خاک، باد و آتش) را از مطهرات میدانسته و مدعی بوده همین که باد به تن رسد بدن پاک میشود و برای غسل کافی است و نیازی به شستن با آب نیست. از دیدگاه بایزید هر کس حدا را نشناسد، آدم نیست و مانند گاو و گوسفند بوده کشتنش جایز است؛ بنابراین مخالفین خود را میکُشت و میگفت:
« أُوْلَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»
آنان مانند چهارپایان هستند بلکه آنان گمراهترند.
پیر روشن میگفت: هر کس خود را نشناسد خبر از زندگی جاوید و حیات ابدی ندارد و مرده است. مال آنان به زندگان میرسد؛ بنابراین مال و دارایی مخالفینش را به هر طریقی تصاحب مینمود، حتی او و فرزندانش مدتها راهزنی میکردند. بنابه نقل دایرةالمعارف الاسلامیه از کتاب «منتخب اللباب» این فرقه ازدواج بدون نکاح را جایز دانسته و کشتن یک گاو و دادن ولیمه را کافی میشمرد.
هر چند این افکار در جذب مرید و گرایش اهل سنت به سوی بایزید انصاری مؤثر بود، ولی نمیتوانست عاملی برای قدرتیابی وی و قیام بر علیه دولت وقت باشد به همین دلیل او چاشنی دیگری بر عقاید خود افزود و با ادعای مهدویت و همچنین مسیح بودنش، سعی نمود تا از این اندیشه که در میان مسلمانان به صورت فراگیر حضور داشت و اهل سنت قیام امام مهدی در آخرالزمان را یکی از اشراط الساعة میشمردند بهترین استفاده را بنماید به خصوص که تبلیغات هزارهگرایان اسلامی درباره نزدیکی پایان جهان و برپایی قیامت در پایان اولین هزاره اسلامی زمینه مناسبی برای این امر آماده نموده بود.
در تحقیق پیرامون جنبش روشنیه مشکلات تحقیق درباره جنبشهای کوچک مردمی بیشتر نمود پیدا میکند، زیرا علاوه بر اینکه این جنبش در داخل امپراطوری بزرگ مغولان هند و آن هم در اوج قدرت این امپراطوری صورت گرفته همچنین در منطقهای اتفاق افتاده که نوشتار و فرهنگ مکتوب، جایگاهی نداشته و مؤسس این فرقه خود اولین و یا جزو اولین نویسندگان به زبان پشتو بوده است، و ما نمیتوانیم انتظار وجود آثار مکتوب درباره تاریخ و مرام این جنبش داشته باشیم و به دلیل دوری از مراکز مهم تمدن گزارش چندانی در این مورد به دست ما نرسیده است به همین دلیل میتوان ادعا کرد که فرقه روشنیه یکی از کم منبعترین فرقهها در تاریخ اسلام است که برای بررسی آنها تنها میتوان به احتمالات و تحلیلهای متکی بر اطلاعات شفاهی دست پیدا کرد.
مهمترین منبع ما درباره ادعای مهدویت از سوی بایزید انصاری کتاب «دبستان المذاهب» است. دومین منبع در این زمینه کتاب فرهنگ فرق اسلامی است که در معرفی این فرقه، بینانگذارش را از زمره مدعیان مهدویت به شمار آورده و دبستان المذاهب و همچنین مقاله «نجیب مایل هروی» را از منابع خود شمرده است. به غیر از این دو منبع یاد شده در منابع دیگر به ادعای مهدویت از سوی بایزید انصاری اشاره نشده و تنها از فرقه روشنیه به عنوان شاخهای از سلسله صوفیه سهرودریه نام برده شده است که البته غیر از روشنیه جلوتیه میباشد.
میر محمد صدیق فرهنگ نیز در کتاب «افغانستان در پنج قرن اخیر» با آنکه اطلاعات نسبتاً خوبی درباره بایزید انصاری به دست میدهد، اما درباره ادعای مهدویت وی سخنی نگفته و تنها اشاره میکند که پیر روشن بعد از ناامید شدن از یافتن پیر کامل، خود را پیر کامل و مکمل شمرده است. بنابراین با توجه به منابع موجود، قضاوت درباره ادعای مهدویت از سوی پیر روشان سخت به نظر میرسد و دو احتمال میتوان درباره آن ارائه کرد:
احتمال اول این است که بایزید فردی فعال و انقلابی بود و یا به دلیل قدرتطلبی و یا به دلیل نجات مردم خود از سلطه مغولان هند، تلاشهای گستردهای را آغاز نموده و برای رسیدن به هدف خود از هر وسیلهای سود جسته است. از تصوف برای جمع کردن مریدان و ایجاد ارتباط مرید و مرادی کمک گرفته و برای ایجاد انگیزه و شور و شوق در میان پیروانش، اندیشه مهدویت را پشتوانه حرکت خود قرار داده است. همان گونه که دیگران نیز برای ترسیم دولتی عادل و عاری از ظلم و ستم وعدههایی برای تشکیل دولت مهدوی میدادند و پیشزمینههای موجود در جوامع اسلامی فرصت لازم برای این گونه مدعیان را فراهم میساخت.
دومین احتمال این است وی فردی مبارز و قدرتطلب بود که توانست عدهای را به دور خود گرد آورده و قدرت دولت مرکزی و مقامهای محلی را به خطر اندازد، همین امر باعث گشت تا قدرت حاکمه با وارد کردن اتهاماتی از قبیل ادعای مهدویت و... وی را مورد حمله قرار داده و بهانهای برای سرکوب وی فراهم کند و چون چنین جنبشهایی در ابتدای کار خود سعی در اجرای عدالت دارند، زمینه لازم برای وارد کردن اتهام ادعای مهدویت برای آنان وجود دارد. به هر صورت بایزید توانست عدهای را دور خود گرد آورده و فرقهای به نام «روشنیه» بنا نهد ولی با کشته شدن وی در سال 1578 میلادی این جنبش سیر صعودی خود را از دست داد و به صورت فرقهای کوچک در مناطق افغاننشین به حیات خود ادامه داد و فرزند بایزید به نام «جلالالدین» رهبری این فرقه را به دست گرفت. وی در سال 1007هـ.ق به شهر غزنین حمله نموده و آن را تصرف کرد، ولی پس از چندی به دست فردی از قوم شیعه هزاره به قتل رسید. بعد از وی نیز «میان احداد» نوه بایزید رهبری فرقه را عهدهدار شد و در سال 1035هـ.ق به دست افراد نورالدین جهانگیر، کشته شد. بعد از وی فرزندش عبدالقادر و... ریاست این فرقه را عهدهدار بودند تا آن که کمکم از بین رفته و در میان سایرین متفرق شدند. و امروزه گاهگاهی در میان پیرمردان از بایزید و سلسله او یاد میشود و به عنوان یک گروه یا فرقه خاص که بتواند بیانگر عقاید و باورهای عقیدتی باشد نمیتوان مطلبی به دست آورد. البته گفته میشود که در اطراف کوههای بنگش تعداد اندکی از پیروان بایزید انصاری وجود دارند. ولی از چگونگی عقاید و تعداد آنها اطلاع صحیحی در دست نیست.
اکنون در رود سند دو صخره سیاه وجود دارد که گویند: پیکرهای سنگ شده جلالالدین و کمالاالدین، پسران بایزید انصاری (پیر روشن) است که به رود سند افکنده شدند. این صخرهها هنوز به نامهای جلالیه و کمالیه، معروفند و نزدیک گردابهایی در محل اتصال رودهای کابل و سند قرار دارند. آنان در نگاه برخی از مردم به اشکالی در میآیند که میتوانند با تماس با قایقها آنها را تکهتکه کرده سرنشینان آنها را به هلاکت برسانند.