چکيده
ايدئولوژي، دربر گيرنده سه عنصر «هويت»، «موعوديت» و «جهانيت» است که بر اساس تعريف اين عناصر، راهبرد عملي هر مکتب شکل ميگيرد. مقاله حاضر کوشيده است در تبيين اختلافات و تعارضات ميان ايالات متحده امريکا و جمهوري اسلامي ايران، به سطح عميقتري از تحليلها بپردازد و تقابل اين دو کشور را که رهبري دو جريان آيندهگرايي را بر عهده گرفتهاند، در تفاوت ايدهها جستوجو کند.
در بخش نخست، پس از توضيح چارچوب نظري بحث، از هويت، موعوديت و جهانيشدن ايراني بر اساس فرهنگ و سنت ايراني ـ اسلامي بحث شده و بر نقش مؤثر امامت و مهدويت در آيندهگرايي ايراني تأکيد گشته است.
در قسمت بعد، نویسنده به هويت، موعوديت و جهانيشدن امريکايي پرداخته و ريشههاي ديني و فلسفي ليبراليسم به عنوان درونمايه آيندهگرايي امريکايي را بررسي کرده است. به جريان يوتوپيانيسم و آثار آن نيز در اين نوع آيندهگرايي اشاره شده است.
در بخش پاياني، چشمانداز تقابل اين دو نوع آيندهگرايي که هریک، موعوديت بديلي نسبت به ديگري در پيش گرفتهاند، بررسي شده و مؤلفههاي دو مدل، دستهبندي و تبيين گرديده است. همچنین فرضيه پژوهش مبني بر تفاوت ايدههاي اين تقابل و اثر آن بر تقابل مادههاي آن توضيح داده شده است.
واژگان کليدي
هويت، موعوديت، جهانيشدن، آيندهگرايي، جمهوري اسلامي ايران، مهدويت، ايالات متحدۀ امريکا، يوتوپيانيسم، خشونت، صلح جهاني.
چارچوب نظري
زندگي بشر مجموعهاي از پديدههاي ممکن را دربر ميگيرد که نهتنها به آنچه تاکنون به وقوع پيوسته است و در شمار موجودات به حساب ميآيد محدود نميگردد، بلکه آرزوها و ايدهآلهايي را هم که انتظار وقوعشان در آينده ميرود، شامل ميشود. به اين ترتیب، عمل انسان بر اساس شناخت و ارزيابي وضعيت موجود و ترسيم و تحليل شرايط مطلوب شکل ميگيرد. ايدئولوژي نيز ـ که متضمن برنامه عمل آدمي است ـ هم قضاوتهاي واقعي و «هستونيست»ها را شامل ميشود و هم قضاوتهاي ارزشي و «بايدونبايد»ها را دربر ميگيرد. در حقيقت، ايدئولوژي، نظامي از ايدهها و قضاوتهاي روشن و سازمانيافته است که براي توصيف، تبيين، استنتاج يا توجيه موقعيت يک گروه يا جامعه به کار ميرود و اساساً از ارزشها ریشه ميگيرد و رهنمود دقيقي براي عمل تاريخي يك گروه يا جامعه ارائه ميدهد.
ايدئولوژي شامل «اخلاق» و «سياست» و توضيحدهنده شیوه تعامل اين دو و برآمده از شیوه ارتباط آنهاست. برای مثال، ايدئولوژي ليبرال را ميتوان برآمده از اخلاق اومانيستي و دولت سکولار و بيطرف دانست. اخلاق، دستگاهي از ارزشهاست که مراتب نيک و بد ميان پديدهها را تعيين ميکند و هدفش، ايجاد و شکلدهي بهترين روابط ميان انسانهاست و درصدد است بر مبناي احکام جاودانه خويش، هر پديدهاي را چنان در جايگاه خود بنشاند که هستي را ساماني غايي دهد و از فساد و تباهي برهاند. به عبارت ديگر، اخلاق ميخواهد ساخت قدرت را مهار کند و انسان و جهان را به وضع مطلوب اخلاقي برساند. از سوي ديگر، سياست، معطوف به واقعيتهاي موجود است و مجموعهاي از روشها و قواعد دستيابي و کنترل قدرت را شامل ميشود. در واقع، سياست به نظام جهاني نظر دارد و ناظر بر واقعيتها و توزيع قدرت در سطح جهان است. در مقابل، اخلاق به نظم جهاني و وضع ايدهآلي که در آن ارزشها حاکميت يافتهاند، معطوف است.
ايدئولوژي که با اين دو حوزه مهم زندگي بشر پيوندي عميق دارد، درصدد است بهگونهای ميان واقعيتها و ايدهآلها رابطه ايجاد کند و سياست و اخلاق را با یکدیگر درآميزد. اين ارتباط در جريان تشکيل دولت اخلاقي شکل ميگيرد و به این ترتیب، دولت اخلاقي، کارکرد اخلاق را تکميل ميکند و با توسعه احکام اخلاقي در ميان جامعه و اصرار بر تبعيت از آنها، در خدمت آن قرار ميگيرد. در واقع، در بستر ايدئولوژي و تشکيل دولت اخلاقي، اخلاق، سياست را به کار میگیرد و سياست، خود را با اخلاق، تعريف، توجيه و تشريع ميکند. در چنين زمينهاي، هر ايدئولوژي مدعي است که سياست آن هميشه در جهت پديد آوردن انسانيترين و اخلاقيترين جهان در حرکت است و غايتش، رساندن بشر به سرمنزل انسانيت و اخلاقيترين جهان يعني اتوپياست. از اينروست که معمولاً ايدئولوژيها تماميتخواه هستند؛ زيرا خود را داراي طبيعتي ميدانند که مطلق و جهانگير و داراي گستره جهاني است.
عقلانيت از پاسخگويي به این سه پرسش پديدار ميشود:
1. انسان و هستي چيستند و چه ارتباطي با یکدیگر دارند؟
2. وضعيت مطلوب انسان در هستي و به اصطلاح، «توسعه» انسان در چيست؟
3. تحصيل وضعيت مطلوب چگونه و با چه ابزاري صورت ميگيرد؟
با در نظر گرفتن اینکه پاسخ به اين سه پرسش اساسي، بر شناخت و تحليل شرايط موجود و ترسيم وضع مطلوب متوقف است، ميتوان گفت عقلانيت در بستر ايدئولوژي شکل ميگيرد و هریک از مؤلفههاي آن ـ هويت، موعوديت و جهانيت ـ بر اساس ایدئولوژی تعريف ميشود.
هويت
هويت يک پديده، گوياي چيستي آن است و مشخصات وجودي آن پديده را نشان ميدهد. از نظر لغوي، واژه «هويت» در دو معناي به ظاهر متناقض به کار ميرود؛ نخست، همساني و يکنواختي مطلق و ديگر، تمايزي که دربردارنده ثبات و تداوم است. اين دو معنا ظاهراً در تقابل با یکدیگر قرار دارند، اما در اصل، هریک از اين معاني، به دو جنبۀ اصلي و مکمّل هويت معطوف هستند. در حقيقت، شناسايي وضعيت کنوني يک پديده و شناخت ريشه وجودي آن، به درک هويت آن بستگی دارد و با مشخص شدن هويت يک پديده، «درونمايه» شکلدهنده آن و نيز «مرز»هايي که آن را از دیگر پديدهها جدا ميسازد، آشکار میشوند؛ زیرا ماهيت هر شيء، محصول تلاقي «جنس» آن ـ که بيانگر وجه مشترک آن با دیگر پديدههاست ـ و نيز «فصل» شيء ـ که نقاط افتراق آن را نسبت به ديگر اشيا نشان میدهد ـ است.
مفهوم هويت بر پایه چيستي پديدهها و مرزهاي شناختي، فرهنگي، نژادي، اقتصادي، زماني، جغرافيايي، سياسي و تمدني حاکم بر آنها استوار ميشود. شناخت مرزهاي يک پديده اين امکان را به وجود ميآورد که بتوان آن را در طبقات و تقسيمهاي مختلف جاي داد و از اين طريق، به شناخت کاملتر آن کمک کرد. با در نظر گرفتن هریک از وجوه گوناگون جنس و فصل يک پديده و با در نظر گرفتن قواعد «جانشيني» و «همنشيني» ميتوان پيوندهاي متعددي ميان آن پدیده و دیگر پديدهها برقرار کرد و از رهگذر اين ارتباطات به معاني افزونتري دست يافت. بر اين اساس، «طبقهبندي» پديدهها و «توسعه تعريف» آنها را ميتوان به عنوان کارکرد هويت در نظر گرفت. با توضيح مفهوم و کارکرد هويت، به نخستين پرسش بنيادين عقلانيت که مربوط به چيستي انسان و جهان ارتباط ميان آنهاست، پاسخ داده میشود.
موعوديت
چشمانداز يک پديده، در بطن آن نهفته است و بر اساس مطالعه ساختار وجودياش ميتوان به ظرفيت نهايي و ايدهآل توسعه آن پي برد. در واقع، آنچنانکه علت غايي يک شيء، پيش از وجود يافتن آن، شکل ميگيرد و پس از ايجاد نيز همواره ملازم آن است، دستيابي به صورت نهايي و غايي يک پديده، بر پايه تحليل هويت آن، امکانپذير خواهد بود. از اينرو، هر پديده همراه با آغاز و ايجاد خود، موعوديت خود را نيز دربر خواهد داشت و با توجه به هويت آن، ترسيم اهداف و ايدهآلهايي که آن پديده در مسير رسیدن به آنها شکل گرفته است و حرکت ميکند، ميسر خواهد شد. با اين نگاه، مفهوم موعوديت، بر مبناي حدّ غايي توسعه يک پديده و ايدهآل مطلوبي که براي آن در نظر گرفته شده است، تعريف ميشود.
ترسيم هدف، علاوه بر به وجود آوردن امکان طرحريزي و برنامهريزي، سبب ميشود وجود يک پديده در راستاي تحصيل يک وضعيت نهايي، معنادار شود و از اينرو، کارکرد موعوديت را ميبايست در «معنابخشي» آن جستوجو کرد. در واقع، موعوديت يک پديده همواره توجيهگر بودن و چرايي آن است و در هر مرحله از حرکت، نسبت شرايط موجود در مقايسه با وضع نهايي را مشخص میکند و پیشرفت آن پديده را رقم ميزند. موعوديت در مفهوم و کارکرد خود، پاسخگوي بخش ديگري از عقلانيت است که به وضعيت مطلوب انسان در هستي و توسعه آن دلالت دارد.
جهانيت
آنچه هويت و موعوديت يک پديده را به یکدیگر پيوند ميزند، وجود سازوکاري است که حرکت از وضع موجود به سمت حالت ايدهآل را تضمين ميکند. در حقيقت، يک پديده با توسعه وجودي خود که از نخستين مراحل شکلگيري آغاز ميگردد، گامبهگام به موعوديت خود نزديک ميشود. بنابراين، اتّساع و شموليت يک پديده به معناي پیشرفت آن در جهت رسيدن به نقطه نهايي و مطلوب آن است. تداوم اين شموليت و توسعه که در هر مرحله، امکان رسيدن به وضعيت مطلق پديده را بيش از پيش فراهم ميکند، به مفهومي ميانجامد که از آن، به «جهانيت» تعبير ميشود. به عبارت ديگر، جهانيت يک پديده به راه و روشي که آن پديده در راه حرکت به سمت مطلوب در پيش گرفته است، مربوط ميشود.
جهانيت هر پديده، وابسته به هويت و موعوديت آن است و در واقع، متناسب با نوع تفسيري که از وضعيت موجود صورت ميگيرد و چشمانداز مطلوبي که فراروي يک پديده ترسیم ميگردد، شکل عمل و حرکت آن تعريف ميشود. از اينرو، در شناسايي و پيشبيني حرکت يک پديده، ميبايست به هويت و موعوديت آن توجه داشت. از سوي ديگر، جهانيت پديده، گوياي ميزان تحقق اهداف در بستر واقعيات است و بررسي آن، امکان قضاوت درباره نزديکي يا دوري وضعيت مطلق نهايي را ميسر ميسازد. در اين راستا، کارکرد جهانيت در قالب «سنجش و پيشبيني حرکت» يک پديده نمايان ميگردد. با اين نگاه، پاسخ به سومين پرسش عقلانيت که از ابزار و چگونگي تحصيل وضعيت مطلوب ميپرسد، مستلزم توجه به عنصر جهانيت است.
آيندهگرايي ايراني و امريکايي
ملتها و به تبع آنها، کشورها، حامل هويت خاصي هستند و از آنجا که هويت، محوريترين مؤلفه بينالمللي است، تضادها نه منفعتي صرف که هويتي است. به عبارت ديگر، واحدهاي سياسي نهتنها بر اساس نظام ارزشي مطلوب خود اداره ميشوند، بلکه تلاش ميکنند ديگران نيز به اين نظام ارزشها پايبند باشند و آنها را بپذيرند. از اينرو، به پروژه صدور ارزشها روي ميآورند. در چنين وضعيتي، سياست خارجي در ادامه سياست داخلي قرار ميگيرد و از آنجا که ميان اين دو گسستي وجود ندارد، در بررسي رفتار بينالمللي يک کشور ميبايست به هويت و آرمانهاي آن توجه کرد. باید دانست عقلانيتهاي گوناگون که در بستر ايدئولوژيهاي متفاوت به وجود ميآيند، به شکلگيري سبک مشخصي از زندگي ميانجامند که شيوه زيست آدمي و جامعه انساني را پايه ميريزند.
در نوشتار حاضر، به دو رويكرد ايراني و امريکايي در گستره كنوني ـ که دو نوع آيندهگرايي متفاوت را شکل ميدهد ـ توجه شده و مفهوم هويت و موعوديت و جهانيت هریک از اين مدلها و نيز رويارويي و تقابل آنها بررسی شده است. نکته مهم آن است که هر دو مدل، ادعا دارند از پيشينهاي درخشان برخوردارند و بر پيگيري آرمان مشخصي در آينده پافشاری میکنند. افزون بر آن، هر دو در عرصه بازیگري جهاني کنوني، فعال هستند و رهبري دو جريان جهانيساز را بر عهده گرفتهاند.
فرضيه اساسي این پژوهش آن است که روابط چالشانگيز جمهوري اسلامي ايران و ايالات متحده امريکا بيش از آنکه به زمينههاي نظامي و اقتصادي و حتي سياسي مربوط شود، ناظر به حوزه فرهنگ و ايدئولوژي و برخاسته از تفاوتهاي هويتي و آيندهنگرانه آنهاست. در واقع، هريک از طرفين، توانايي بالايي در رقابت و دشمني فرهنگي و هويتي با ديگري داشته و نظام ارزشي ديگري را به چالش طلبيدهاند و خود، الگوي بديلي براي آن پيشنهاد ميکنند. از اينرو، ميتوان ادعا کرد که دليل رويارويي سياست خارجي دو کشور، اختلافات ايدئولوژيک در گذشته، آينده و به تبع، امروز است. به عبارت ديگر، تضاد ايدهها به تعارض در حوزه منافع و مصالح ميانجامد و تفاوت «ايده»ها، تزاحم در «ماده»ها را سبب ميگردد.
در بسياري از کشورها، ايدئولوژي وجود دارد، اما از آنجا که درباره آن تصميمسازي و تصميمگيري صورت نميگيرد، هدف سياسي واقع نميشوند، در حالي که در امريکا، هر تصميم سياسي، اقتصادي و فرهنگي مُلهم از ايدئولوژي است که در اينصورت، مفهوم منافع ملي عوض ميشود. ميتوان گفت روشنفکران فرانسه، دنيا را مخاطب خويش دانستهاند و لحني ايدئولوژيک دارند، ولي اين ایدئولوژی، هدف سياست خارجي فرانسه واقع نشده؛ زیرا درباره آن تصميمي گرفته نشده است. حکومتهايي که اهداف بلندمدت جهاني دارند، بالاترين ارزش را براي آن قائل نيستند مگر آنکه این هدفها براي فلسفه سياسي يا ايدئولوژي آن دولت اهميت داشته باشد که در اينصورت، ممکن است هدفهايي حياتي تلقي شوند. دولتهايي که براي دستيابي به هدفهاي بلندمدت جهاني کار ميکنند، از جمله ايران و امريکا، معمولاً از واحدهاي ديگر نظام بينالملل، درخواستهايي براي تغييرات ريشهاي دارند. بنابراين، بيثباتي عمدهاي به وجود ميآورند. بر اين اساس، پيگيري موضوع در گستره تحولات جهاني، ضروري به نظر ميرسد.
آيندهگرايي ايراني
هويت ايراني
تا آنجا که به پيشينه و تاريخ ايران مربوط ميشود، ايراني، همواره هويت خود را در پرتو ديانت جستوجو کرده است. از گذشتههاي دور که ايرانيان، پادشاهان خود را صاحبان فره ايزدي و مؤيد به عنايات الهي ميدانستند تا آن زمان که فرمانروايان اسلامي و شيعي در پي سروسامان دادن به امور ايران شدند، حضور مؤثر عنصر دين در فرهنگ سياسي و ملي ايران مشهود است. در دوران جديد نيز ـ که جريانهاي طرفدار انزواي دين در زيست اجتماعي شدت مييابند ـ با وجود در حاشيه قرار گرفتن نهاد ديني، همواره سردمداران ايراني، صادقانه يا از روی اجبار، میکوشیدند هويت و هيئتي ديني را از خود به نمایش بگذارند. از اينرو، به عمق و ريشهداري دين در تاريخ و اجتماع ايرانيان ميتوان پي برد. در اين ميان، شکلگيري انقلاب اسلامي، فصل تازهای در بازیگري دين در عرصه هويت ايرانيان گشوده و پس از قرنها کشمکش، ترکيب استواري از ايرانيت و اسلاميت مستقر شد. در چنين زمينهاي، براي تحليل هويت ايراني ميبايست به جهانبيني ديني و آموزههاي اسلامي ورود يافت و از اين زاويه به تبيين مؤلفههاي اين مدل پرداخت.
در تفکر اسلامي، انسان، آزاد آفريده شده است و همين امر، مسئوليت عظيمي بر گردن او مينهد؛ چون استعدادهاي انساني ميبايست با تربيت و هدايت شکوفا گردند. دين نیز برنامه تربيت انساني است که در ابعاد نظري و عملي و در گستره فردي و اجتماعي، خود را نيازمند به وحي و زيستن مطابق خواست پروردگار ميداند. از اينرو، عقل انساني تنها منبع شناخت نيست. وحي اسلامي، جايگاه ممتازي براي عقل در نظر ميگيرد، ولی انسان مسلمان در دام عقل خودبنياد باقي نمیمانده و از عقل بهمنزله ابزاري کارآمد براي دريافت و کاربست پيام وحي بهره ميگيرد.
در نگاه اسلام، هويت بنيادين انسان به ارتباط انسان با خداوند بازميگردد و ارتباط او با طبيعت در طول هويت اساسي او و در چارچوب نظام آفرينش شکل ميگيرد. خداوند، انسان را بر سرنوشت خويش حاکم کرده و حاکميت او در راستاي حاکميت اصل عليت است و اين اصل هموارکننده راه انتخابي به سوي سعادت مطلوب خواهد بود. طبيعت در خدمت آدمي و هدف خلقت او قرار دارد و انسان در مسير حرکت به سمت آرمان نهايي خويش، امکان بهرهمندي از نعمتهاي طبيعي و استخدام قواي آن را يافته است. قرآن بر اين نظر است که تحولات اجتماعي و سياسي در زندگي، به خواست و اراده خود انسان بستگي دارد و توسعه انساني مبتني بر وحي و بسته به پذيرش همگاني امت و عمومي شدن عقلانيت است.
در مدل زندگي اسلامي، دين با جامعيت خود، همواره همه عرصههاي زندگي را فراميگيرد و هيچ نظر يا عمل اجتماعي و سياسي نيست که دين در آن طرح و نظری نداشته باشد. مسئله مهم اين است که در مواردي که نص صريح شرعي وجود ندارد، ايدئولوژي اسلامي، انسان را مجاز به عمل مطابق ضوابط عقلي ميکند که اين را هم ميتوان عملي ايدئولوژيک دانست؛ زیرا همهچيز از رهگذر ايدئولوژي ديني عبور ميکند و ایدئولوژی تعیین میکند که در چه حوزهاي از عقل بشري و عرف استفاده شود.
اسلام با مقدمه قرار دادن حيات اين جهان براي آخرت، در راستاي اراده الهي، میکوشد مصلحت فردي را تأمين کند و در عين حال، مصلحت جامعه را نيز با همين معيار در نظر دارد. اين دو هرگز با هم منافات پيدا نميکنند؛ زیرا در برپايي جامعه سعادتمند و عدالتمحور، فرد، سودي پايدار براي خودش برميگزيند. در اين مدل، دين اعم از سياست است و سياست، بخشي از دين تلقي ميشود، ولي همه سياست در درون دين جاي ميگيرد و عمارت نظاممندي ساخته ميشود که همه تحرکات و قالببنديهاي سياسي را با دين ميتوان ترسيم و چارچوببندي کرد.
در فرهنگ اسلامي، پيوند اساسي و مقدس بين آحاد مردم بر پايه نژاد، خون يا مبارزه طبقاتي نيست. اساسيترين عامل وحدت، يکپارچگي حرکت جمعي مردم بر روي خط و راه مشخصي است که آگاهانه در جهت مقصد معيني انتخاب کردهاند و رهبري مشترک، لازمه اين نوع وحدت و پيوند اجتماعي است. رهبري جامعه انساني تنها به معناي مديريت جامعه و اداره ملت نيست، بلکه به معناي هدايت، سوق دادن و پيش بردن نیز هست. از اينرو، بايد گفت سياست در تفکر اسلامي، هم اداره جامعه و هم تربيت، هدايت فکري و رشد و تعالي مردمان را شامل ميشود.
در انديشه سياسي اسلام، مشروعيت، برخاسته از خداست و سپس کساني که از سوي حاکميت خداوندي، جواز حکومت دارند. بنابراين، زمامداران و مردم بايد تابع اراده الهي باشند. اسلامگرايي از توحيد و مطلق بودن قدرت خداوند شروع ميشود و به تبع توحيد در حوزه خداوندي، جامعه نيز بايد توحيدي گردد. صفت جامعه توحيدي اين است که با محوريت خداوند و وحي، چندگانگي، شکستگي، تفرقههاي اجتماعي، نژادي، قومي و ملي منتفي ميشوند. همچنین جامعه توحيدي، جدايي سياست از دیگر بخشهاي حيات را قابل تصور نميداند. حاکميت مطلق، تنها از آن خداست و اين حاکميت بر همه امور فرد و جامعه جاري ميشود. بنابراين، اسلام، يک عقيده ساده نيست، بلکه يک نظام است.
عدالت، در انديشه اسلامي جايگاهي محوري دارد. در قرآن، هدف از بعثت پیامبران، اقامه قسط و عدل به دست مردمان بيان شده است. همگان برابر آفريده شدهاند، داراي حقوق برابرند و از فرصتهاي مساوي برخوردارند. هرکس بنا به استعدادهايي که دارد، ميتواند از مالکيت شخصي بهره ببرد و ايده اساسي آن است که عدالت بهعکس منطق ليبرال، نهتنها در فرصت برابر، بلکه در توزيع مجدد ثروت و جلوگيري از ثروتاندوزي بيرويه تبلور مييابد.
تفکر اسلامي بر پايه تصوري از قدرت استوار است که نه بر پايه سلسلهمراتب، بلکه مبتني بر تفوق هنجار است. قدرت و حکومت، برخاسته از احکام ديني و بنيانهاي سياسي آن است. مشروعيت قدرت به عمل در راستاي شرع وابسته است و حکومت ديني به معني نفي مديريت علمي و حذف عقل و دانش بشري از صحنه زمامداری نيست. بديهي است تأسيس و تشکيل حکومت ديني بدون وجود زمامدار و حاکم، عملي نيست. از اينرو، در ديدگاه شيعه، بعد از پيامبر اکرم(ص)، حکومت از آنِ انسان معصومي است که خدا و رسول منصوب کرده باشند.
مجموعه گزارههايي که درباره مؤلفههاي هويت ديني ايراني به آن اشاره شد، بيانگر نکته مهمي است که ميتوان از آن به زيربناي هويت مدل ايراني ياد کرد. در ايدئولوژي اسلامي، نظام تربيتي و فرهنگي در رأس هرم نظامهاي عام قرار ميگيرد و انسان و زيست فرهنگي او کانون توجه آموزههاي اسلامي محسوب ميشود. به عبارت ديگر، در فکر اسلامي، توسعه فرهنگي و سياسي، هدف و توسعه اقتصادي، وسيله به شمار ميرود و اين همه در جهت عبوديت پروردگار به نظم درميآيند.
انقلاب اسلامي ايران نيز انقلابي فرهنگي بود که خارج از مدار نظام سرمايهداري غرب و نظام کمونيستي شرق، خود را به جهان معرفي کرد. اين انقلاب بر خلاف دیگر انقلابهايي که تا پيش از آن اتفاق افتاده بود و بيشتر بستر اجتماعي، اقتصادي يا سياسي داشت، بر عامل فرهنگ تأکيد ميکرد و اين مسئله از آغازين روزهاي پيروزي انقلاب و حتي پيش از آن در نظر اندیشهورزان و مبارزان قرار داشت. بنيانگذار جمهوري اسلامي نيز به اين مطلب اشاره داشت و میگفت:
اين پیشرفتي که ملت ايران کرد، مرهون آن تغييري بود که در نفوس پيدا شد... تا اين تغيير حاصل نشده بود، تغيير نفساني حاصل نشده بود، اين قوم مورد تغيير واقعي که رفتن يک رژيم طاغوتي و آمدن يک رژيم اسلامي باشد، اين معني حاصل نميشد.
در واقع، آنچه بيش از مشکلات اقتصادي بر مردم تأثير ميگذاشت، تغيير ساختار فرهنگي و اجتماعي ايران بود که با اثرپذیری از سلطه فرهنگي غرب، به معيارهاي مذهبي، اخلاقي و فرهنگي ايران تاخته بود. عوامل نارضايتي اجتماعي نیز که زمينه را براي انقلاب فراهم کرده بود، عبارت بود از بيتوجهي به ارزشهاي مسلط مذهبي و بياعتنایی در قبال خواستههاي رهبران مذهبي، آزادي و بيبندوباري زياد، رواج فساد و فحشا و مراعات نکردن عفت عمومي، تغيير تاريخ اسلام و بازگشت به ارزشها و سنتهاي قبل از اسلام و ترويج آنها. همه این عوامل، زمینهساز جريحهدار شدن احساسات مذهبي جامعه ايران شد.
پيروزي انقلاب اسلامي نشان داد که فرهنگ اسلامي، ريشههاي عميقي در درون ملت ايران دارد. در حقيقت، اين انقلاب براي تحقق و احياي دوباره اسلام در جامعه ايران آغاز شد و هدف اصلي آن، احياي هويت و فرهنگ معنوي اسلام بود. با مراجعه به سخنان انقلابيون و افرادي که در به وجود آوردن انقلاب نقش مهمي داشتند، ميتوان به اين نکته مهم دست يافت. از باب نمونه، شهيد دکتر باهنر در اينباره مينويسد:
در انقلاب اسلامي ما، انقلاب فرهنگي مطرح است و اگر انقلاب اقتصادي و انقلاب سياسي است، بر بنيان انقلاب فرهنگي است. ريشه انقلاب را ما فرهنگي ميدانيم.
در مجموع ميتوان با اين نظر موافق بود که انقلاب اسلامي با بهرهگيري از نظام معنايي و انديشگي بديع توانست در فرآیندی تاريخي، با وصلکردن خود به ريشههاي تاريخي مشخص در حافظه قوي ايرانيان، به صورت بديل زنده سياسي جلوه کند و به پيروزي رسد.
موعوديت ايراني
عصر طلايي زندگي ايرانيان، از گذشتههاي دور، بر محور حاکميت موعودي آسماني که بر سبيل حق و عدالت فرمان ميراند، ترسيم شده است. در آموزههاي زردشت، سخن از موعودي است که در واپسين سههزاره تاريخي، از نسل او متولد میشود و به حاکميت ميرسد تا قواي خير و نوراني را بر شريران و ظالمان غالب گرداند و جالب آنکه پادشاهان ايراني نيز همواره خود را زير سايه اين موعود و خدمتگزار اين آرمان معرفي ميکردند. اين انديشه موعودگرا پس از ورود اسلام به ايران، در سايه توجه پيامبر خدا(ص) و اهلبيت(علیهم السلام) ايشان به ايرانيان، در هيئت اعتقاد به مهدويت و ظهور موعود اديان ادامه يافت و تکميل شد.
براي درک وضعيت ايدهآل انسان، جامعه و جهان از ديدگاه اسلامي ميبايست به فهم درستي از مفهوم «ولايت» دست یافت. واژه «ولايت» از محوريترين و مهمترين مفاهيم اسلامي به شمار ميرود که در حوزه انديشه سياسي شيعه نیز نقش کليدي دارد تا آنجا که دیگر مفاهيم و اصول در سياست، به اعتبار اين مفهوم سنجيده ميشوند. اصل ولايت، قوامبخش اصل توحيد و تکيهگاه ارکان دين به شمار ميرود و معرفت صحيح و معتبر ارکان دين بسته به شناخت ولايت است. در حقيقت، ولايت الهي، به جريان مستمري اشاره دارد که خداوند براي سرپرستي و هدايت انسان و به سرانجام رسانيدن سير حرکت تاريخ و هستي به سمت نقطه موعود و معهود برخاسته از اراده الهي در نظر گرفته است. ولايت فقط از آن خداست؛ زيرا او مالک و خالق است و اوست که ولايت را به کسان ديگر تفويض ميکند. به عبارت ديگر، جريان ولايت از سوي خداوند شکل گرفته و در اختيار بشر قرار داده شده است و اين انسانها هستند که بايد آن را بپذيرند و به اصطلاح «تولي» يابند. انسانها بسته به اينکه با ولايت الهي چه برخوردی میکنند، ارزش مييابند.
ولايت الهي از طريق انسانهاي معصومي که در برابر اراده پروردگار به مقام تسليم محض رسيدهاند، جريان مييابد و حجتهاي الهي، افراد، جامعه و تاريخ انساني را به سوي هدف غايي خلقت راهبري ميکنند. در واقع، تفويض ولايت به کساني صورت ميگيرد که به مثابه «امام» در رأس جامعهاي قرار گيرند که «امت» ناميده ميشود. تنها امام، حق حاکميت دارد و از آنجا که خود، بيش از هر کس دیگر، تابع قوانين الهي است، مطابق اراده صاحب اصلي اقتدار، امت را رهبري ميکند.
تفکر اسلامي، نه فردمحور، نه جامعهمحور و نه دولتمحور (نخبهگرا) است. از اينرو، فهم ايدئولوژي سياسي اسلام به درک شیوه ارتباط بين قانون (شرع)، نخبگان (دولت) و مردم (جامعه) وابسته است. به گفته برتراند بديع درباره ساختار سياسي اسلام، تکاپو براي تطبيق با قوانين الهي، فضاي سلسلهمراتبي اقتدار را از بین میبرد. سلطان به عنوان وکيل خداوند عمل نمیکند، بلکه به نام اطاعت از خواست الهي حرکت ميکند. فرد عضو اجتماع هم نه به عنوان رعيت سلطان، بلکه به عنوان مؤمن به خدا احساس مسئوليت ميکند. چنين پنداري از قدرت از نگرش سلسلهمراتبي جداست و اين نگرش از بداهتهاي تفکر اسلامي به شمار میرود. در اين تفکر، کسي مشروع و مطاع است که قانون را بهتر بشناسد و به آن عمل کند.
عنصر ولايت، پس از پيامبر خدا(ص)، در قالب جانشينان مشخص ايشان که خداوند به عنوان امام برگزيده، ادامه يافته است. به این ترتیب، ديگر اصل اعتقادي که در انديشه سياسي شيعه، جدا از پيشوايي و مقتدايي معنوي مردم، ماهيتي کاملاً سياسي دارد، اصل امامت است که عصاره آن عبارت است از هدايت و رهبري مقتدرانه جامعه در حيات اجتماعي. رهبري به مفهوم امامت عبارت است از آن نوع سياستي که بر اساس آن، ايدئولوژي الهي و متکي بر وحي بر مناسبات انساني حاکم ميشود. بنيادها و نهادها، روابط اجتماعي، آرا، عقايد، فرهنگ، اخلاق و بهطور کلي، ارزشها در جامعه انساني در راه رشد و تعالي انسانها و جامعه بشري هدايت ميشوند و انسانسازي و تشکيل امت به جاي کشورداري و مردمداري مينشيند. امام کسي است که حکومتش بر اساس مکتب (ایدئولوژی) و به منظور ايجاد تحول و تکامل هرچه سريعتر خود و جامعه و هدايت آن دو به سوي کمال مطلوب بشري قرار گرفته است. امام در عمل به احکام شريعت و بهکاربستن دستورهاي الهي، پيشوا و مقتواي امت است و امور اجتماعي، سياسي و نظامي را بر اساس قوانين وحي اداره ميکند و برنامهها و طرحهاي اسلام را به اجرا درميآورد.
طرح راهبردي امامت که متضمن شکل ايدهآل اخلاق و سياست انساني در مکتب اسلام است، در چشمانداز تاريخي خود، به طرح «مهدويت» ميرسد. مهدويت از يکسو به هدفداري تاريخ بشري و پايان روشن آن اشاره دارد و از سوي ديگر، تمدن ايدهآل اسلامي ـ در گستردهترين شکل و کاملترين چهره ـ را نشانه ميرود. به بيان ديگر، مهدويت، وعده تحقق کامل نظام امامت در زندگي بشر از سوي خداوند است که در آن، موعوديت انسان و جهان مطابق با ارزشها و ايدهآلهاي ديني رقم خواهد خورد.
انقلاب اسلامي ايران، آنگونه که در نام آن نهفته است، از درون آموزههاي اسلامي برخاست و به آرمانهاي اسلامي نظر داشت تا آنجا که «بازگشت به اسلام ناب محمدي» به عنوان يکي از مهمترين دغدغهها و گفتمانهاي آن شکل گرفت. بازگشت درست، کامل و همهجانبه به اسلام، به معناي جمود و تعصب بر قالبها و روشهاي گذشته و ارتجاع نیست، بلکه آرمانشهر اسلامي و حالت ايدهآلي که در آن، تمام آرمانهاي اسلام جامه عمل ميپوشند، زمانه ظهور مهدي موعود(عج) است که به تعبير آيات و روايات، دين اسلام بر تمام جهان حاکم میشود و عدل و داد سراسر گيتي را پر خواهد کرد. بر اين اساس ميتوان انتظار داشت آرمان انقلاب اسلامي ايران، حرکت به سمت عصر ظهور و زمينهچيني براي استقبال از آن وضعيت باشد.
اين نکته در کلام رهبر انقلاب اسلامي ايران به چشم ميآيد و امام خمينی(ره) در همه سخنان خود به مناسبتهاي مختلف، از اين امر پرده برميداشت و آرمانهای انقلاب را توضيح میداد. برای نمونه، ایشان میفرمود:
ما منتظران مقدم مباركش، مكلّف هستيم تا با تمام توان كوشش كنيم تا قانون عدل الهي را در اين كشور وليّعصر(ع) حاكم كنيم و از تفرقه و نفاق و دغلبازي بپرهيزيم و رضاي خداوند متعال را در نظر بگيريم.
انشاءالله، اسلام را به آنطور كه هست، در اين مملكت پياده كنيم و مسلمين جهان نيز اسلام را در ممالك خودشان پياده كنند و دنيا، دنياي اسلام باشد و زور و ظلم و جور از دنيا برطرف بشود و مقدمه باشد براي ظهور وليّعصر ارواحنا له الفداء.
انقلاب مردم ايران، نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداري حضرت حجت ارواحنا فداه است كه خداوند بر همه مسلمانان و جهانيان منّت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
جهانيشدن ايراني
بر اساس اصل دوم قانون اساسي ايران، جمهوري اسلامي، نظامي است بر پايه ايمان به خداي يکتا و اختصاص حاکميت و تشريع به او و لزوم تسليم در برابر امر او، وحي الهي و نقش بنيادين آن در بيان قوانين، معاد و نقش سازنده آن در سير تکاملي انساني به سوي خدا، عدل خدا در خلقت و تشريع، امامت و رهبري مستمر و نقش اساسي آن در تداوم انقلاب اسلامي، کرامت و ارزش والاي انسان و آزادي توأم با مسئوليت او در برابر خدا که از راه اجتهاد مستمر فقهاي جامعالشرايط بر اساس کتاب و سنت معصومان(علیهم السلام) و استفاده از علوم و فنون و تجارب پیشرفته بشري و تلاش در پيشبرد آنها و نيز نفي هرگونه ستمگري و ستمکشي و سلطهگري و سلطهپذيري، قسط و عدل و استقلال سياسي و اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي و همبستگي ملي را تأمين ميکند.
بر اساس این اصل که چکيدهاي از هويت و موعوديت نظام سياسي کنوني ايران را بيان ميدارد، بازیگري ايران در صحنه بينالمللي در قالب تشکيل حکومتي ديني جهت پيگيري آرمانهاي اسلامي در سطح داخلي و جهاني صورت ميگيرد. بنيانگذار جمهوري اسلامي در اينباره مينويسد:
ماهيت احکام اسلام طوري است که ايجاب ميکند بعد از پيامبر اکرم(ص) و ائمه نيز آن احکام اجرا شود و به اصطلاح، اجراي مستمر احکام يک ضرورت است و چون اجراي احکام تا ابد ضرورت دارد، تشکيل حکومت و برقراري دستگاه اجرا هم ضروري دائمي است. بدون دستگاه حکومتي، اجراي احکام با هرجومرج مواجه ميشود. اسلام داراي احکام مالي، دفاع مالي و احکام جزايي است که هيچکدام بدون تشکيل حکومت ديني صورت عملي نميپذيرد. احاديث و روايات معتبر، لزوم حکومت اسلامي بعد از معصوم را تجويز و تأييد ميکند.
همچنین چشمانداز حکومت ديني در ايران در کلام رهبر آن چنين است که «ما با خواست خدا، دست تجاوز و ستم همه ستمگران را در كشورهاي اسلامي ميشكنيم و با صدور انقلابمان كه در حقيقت، صدور انقلاب راستين و بيان احكام محمدي است، به سيطره و سلطه و ظلم جهانخواران خاتمه ميدهيم و به ياري خدا، راه را براي ظهور منجي، مصلح كل و امامت مطلق حق، امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ هموار ميكنيم».
در واقع، نظام سياسي جمهوري اسلامي ايران، طرحي است که از يکسو، از آموزههاي اسلامي و شيعي ریشه میگیرد و بر مباني صحيح اسلامي تکيه دارد و از سوي ديگر، ناظر به موعوديت اسلامي و زمينهسازي عصر ظهور موعود است. اصل پنجم قانون اساسي اين نظام نیز اشعار ميدارد:
در زمان غيبت حضرت وليعصر(عج) در جمهوري اسلامي ايران، ولايت امر و امامت امت بر عهده فقيه عادل و باتقوا، آگاه به زمان، شجاع، مدير و مدبّر است که طبق اصل يکصد و هفتم عهدهدار آن ميگردد.
اين ولايت، امري انتصابي است و فقيه جامعالشرايط از طرف خداوند به واسطه امام معصوم به چنين مقامي نصب ميشود. فقيه جامعالشرايط در عصر غيبت همان ولايت معصوم را داراست و منظور از ولايت او، ولايت حکومتي و نه تشريعي و تکويني يا مقامات معنوي و مانند آن است. اين ولايت، منحصر به امور حسبيه و جزئي نيست، بلکه اجتماعيات و سياسيات را هم دربر دارد و اطلاق آن ناظر بر اين ايده است که دايره تصرفات فقيه شامل امور حکومت و مديريت جامعه و نه تشريع و تکوين است. حکمت نياز به ولايتفقيه به نقص و ضعف فرد انساني مربوط نيست، بلکه به صنف اجتماع بشري، از آن جهت که اجتماع است، بازميگردد. در حقيقت، اگر در جامعهاي همه افراد شايسته باشند، باز هم به حکومت و ولايت سياسي نياز است و در جامعه ايران، اين ولايت از آنِ اسلام و به تبع آن، فقيه جامعالشرايط است. مشروعيت اين نظام، برخاسته از اراده الهي است و پذيرش مردم، مقبوليت به وجود ميآورد.
بر پايه راهبرد حکومتي جمهورياسلامي، اهداف کلان جهانيشدن ايراني عبارت است از رشد و توسعه اقتصادي؛ حفظ تماميت ارضي و حاکميت ملي؛ استقرار جامعه اسلامي بر اساس مباني شيعي و دفاع از مستضعفان، مسلمانان و نهضتهاي آزاديبخش. از اينرو، در تحليل سياست خارجي دولت اسلامي و در ادامه سياست داخلي آن، توجه به دو عنصر اساسي از اهميت بالايي برخوردار است؛ نخست، مرکزيت دين اسلام و محوريت تعاليم اسلامي و ديگر، جهانشمولي آن. البته اين دو در طول یکدیگر هستند و در پروژه آيندهگرايي ايراني، یکدیگر را تکميل ميکنند.
بنيانگذار جمهوري اسلامي، گسترش تفکر ديني و عدالت و برابري بين ملتها و دولتها را عامل ثبات و امنيت جهاني ميداند و تأکيد ميکند «آنچه غايت تعليمات اسلامي است، همزيستي مسالمتآميز در سطح جهان است». در واقع، منظور از صدور انقلاب، اشاعه محتوا و معنويت اسلامي اين انقلاب است که يکي از پايههاي جهانيشدن اسلام و دخالت مذهب در سياست و حکومت است. از اينرو، صدور انقلاب اسلامي به معناي صدور دين مبين اسلام به جهان، حمايت از عدالت در مسائل بينالمللي و مبارزه با ظلم، حفظ امالقرا و تأمين منافع و امنيت ملي بهمنزله نياز حياتي و ضروري آن خواهد بود. امام خميني(ره) در تبيين اين توسعه گفتماني چنین بيان ميکند:
ما امروز دورنماي صدور انقلاب اسلامي را در جهان مستضعفان و مظلومان بيش از پيش ميبينيم و جنبشي كه از طرف مستضعفان و مظلومان جهان عليه مستكبران و زورمندان شروع شده و در حال گسترش است، اميدبخش آتيه روشن است و وعده خداوند تعالي را نزديك و نزديكتر مينمايد. گويي جهان مهيا ميشود براي طلوع آفتاب ولايت از افق مكه معظمه و كعبه آمال محرومان و حكومت مستضعفان.
مدل آيندهگرايي ايراني حاوي قالبي جغرافيايي نیست و بنايي ايدئولوژيک و اخلاقي دارد و از آنجا که بر پايه جهانشمولي يک ديدگاه فطري بنا شده است، شعلههاي مليگرايي را فرومیکاهد و صلح را به ارمغان ميآورد. دکترين نظامي اين نوع آيندهگرايي نيز ذاتاً تدافعي و ارشادي و نه سلطهجويانه بوده و تشخيص ابعاد آن در حوزه صلاحيت امامت است. هيچ جنگي از سوي رهبران اسلامي دنبال نشده، مگر اينکه قبل از آن، از طريق مذاکره و روشنگري اقدام شده باشد و اين گوياي آن است که ابزار جهاد هيچگاه بدون مقدمه و تمهيد استفاده نشده است. با توجه به انسانشناسي که در اين مدل از آيندهگرايي حضور دارد، ماهيت روابط بينالملل اصالتاً با صلح و همزيستي و ضرورتاً با جنگ همراه است. صلح، غايت است و جنگ، ابزار. صلح نیز یک استراتژي کلان است، نه تاکتيک.
مدل تعامل و حضور بينالمللي ايران در سطح جهان در اين نوع آيندهگرايي، در کلام رهبر کنوني نظام اسلامي ايران چنين تبيين ميشود:
ما در قانون اساسي، دو اصل مهم ناظر بر حمايت از نهضتهاي آزاديبخش و عدم مداخله در امور داخلي ديگران داريم که بايد به خوبي درک شده و ترکيب شوند. در عين حال که ما بايد از حرکتهاي آزاديخواهانه و ضد استبدادي و استعماري ملتها حمايت کنيم، نبايد در امور داخلي ديگران دخالت نماييم.
آيندهگرايي امريکايي
هويت امريکايي
سرزمين امريکا پيش از آنکه در قرن پانزدهم ميلادي، نظم نويني به خود بگيرد و به عنوان کشوری مستقل مطرح شود، در انديشه و آرزوي مردمان هميشه مهاجر تاريخ، حضوري هميشگي داشت. نخستين گروههايي که براي پايهريزي تمدني جدید، بر سواحل غربي اقيانوس اطلس گام ميگذاشتند، همگام با تبليغاتي که در اروپا درباره سرزمين جديد به راه افتاده بود، خود را بازماندگان بنياسرائيلي ميدانستند که خداوند وعده خود مبني بر اعطاي سرزمين موعود به پدرانشان را درباره آنها تجديد کرده است. آنان اينگونه ميپنداشتند که سرزمين امريکا، اورشليمي ديگر است که ميزبان نسل جديد يهوديان و دوستان ايشان براي ساختن حاکميتي مستقل و آزاد خواهد بود.
مراحل تکوين تمدن امريکايي بر پايه کتاب مقدس و سير تاريخي آن شکل ميگيرد. پراکندگي يهوديان پس از تخريب دوم معبد اورشليم و حدود هزار سال زندگي به ظاهر سخت و در حاشيه در اروپا، با ظهور جنبش پروتستانتيسم سامان ميگيرد و بعدها در قالب جريان پيوريتانيسم و تحولات سياسي در اروپاي شمالي، به شکلگيري حاکميت يهودي در انگلستان ميانجامد. از سوي ديگر، مسابقه بر سر کشف سرزمينهاي بکر و تازه و آغاز عصر استعمار، اين فرصت را به وجود آورد که آنگلوساکسونها سرزمين مستقلي در آنسوي اقيانوس و جدا از جهان آن روز براي خود دستوپا کنند و به آرزوي تاريخي خود دست يازند. با سرکوب بوميان امريکايي که از بين بردن آنان براي پايهريزي تمدني بيگانه در آن سرزمين ضروري قلمداد ميشد، نوبت به جنگهاي استقلال و در نهايت، انقلاب امريکا رسيد و پس از آن، جمهوري جديد آنگلوساکسونها متولد شد.
گرايش به تصرف اراضي جديد و ادامه سياست توسعهطلبي و نظريه «سرنوشت محتوم» که به خواست پروردگار براي گسترش تمدن امريکا در آن سرزمينها تأکيد داشت، از ویژگیهای دهه آخر قرن نوزدهم و دوران رياستجمهوري مکينلي است. سياست توسعهطلبي از آغاز شکلگيري امريکا وجود داشت، اما توسعهطلبي در خارج از مرزها از اين زمان شروع شد. مکينلي مدعي شد که نداي غيبي در خواب به او الهام کرده که وظيفه امريکاست که با گسترش دموکراسي و آزادي، زحمت اداره فيليپين را بر عهده گیرد و آنجا را مسيحي و متمدن سازد.
کشورگشاييهاي امريکا پس از استقلال به رشد قدرت بازیگري آن در عرصه بينالملل انجاميد تا آنکه مداخله امريکا در جنگ جهاني، این کشور را به عنوان قدرتی جهاني مطرح ساخت. بر اين اساس، هويت امريکايي بر پايه توجه به آموزههاي کتاب مقدس و تکامل آن در خلال انشعابهای فکري و سياسي عصر مدرن و بهطور مشخص، تاريخ فکر و سياست ليبراليسم شناخته ميشود.
انديشههاي بنيادين کتاب مقدس بر محور عهد خداوند با انسان، قوم برگزيده خداوند و وعده اعطاي سرزمين موعود به ايشان و سير تکامل تاريخي انسان شکل ميگيرد و جريان ديني کتاب مقدس، چه در سنت يهودي و چه در سنت مسيحي، از اين دکترينهاي بنيادين برکنار نيست. عهد خداوند با يهوديان، به عنوان قوم برگزيده خداوند، در قالب عمل به شريعت و در ازاي اعطاي سرزمين آرماني به ايشان، در عهد جديد، به صورت عهد خداوند با مؤمنان مسيحي در قالب ايمان به مسيح و محتواي دعوت او و در ازاي اعطاي رستگاري و نجات معنوي به ايشان استمرار مييابد. با وجود اين، هويت امريکايي در بعد ديني بر پايه نوعي استثناگرايي بنا ميشود که مأموريت خاصي براي آن در نظر گرفته شده است. اين مرزبندي هويتي، به لزوم بهرهمندي و استحقاق گروهي خاص و در مقابل، شرارت و مزاحمت ديگران ميانجامد که انديشه و تاريخ يهودي گواه اصرار بر تحقق آن است.
انسان در قاموس کتاب مقدس، جانشين و تکميلکننده کار خداوند در خلقت است و تقدير چنين رفته است که آدمي بر طبيعت حاکم شود و آن را به تسخير خود درآورد. از اينرو، پیشرفت اساساً اقدامی انساني و متضمن بهکارگيري عقل انسان برای ايجاد دنياي بهتر است. بخش غيرانساني جهان، با نگاه انسان و استفاده در راستاي مطالبات انساني است که معنا مييابد. پیشرفت، يک ضرورت و بلکه يک وضعيت يا شرايط اجتنابناپذير انساني است. بشر براي بهبود امور خود، از علم بهره میگیرد و با علم و تکنولوژي، طبيعت را تسخير ميکند. علم و موارد کاربردها و استفادههاي انسان از طريق تکنولوژيک آن، منابع و ابزارهاي اصلي پیشرفت سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اخلاقي به شمار ميروند. بنابراين، پیشرفت، مفهوم ديگري به نام علمگرايي را با خود به يدک ميکشد. اين مبنا در جريان مدرنيته و در تعامل پیشرفت، علمگرايي و انسانمحوري به ظهور رسيد.
از ميان مهمترين مکاتب فکري ـ سياسي که در مدرنيته فرصت بروز يافت، به مارکسيسم، فاشيسم و ليبراليسم میتوان اشاره کرد. هر سه اين مکاتب، ويژگيهاي ذاتي مدرنيته از قبيل انسانمحوري، عقلمحوري، پیشرفتگرايي و علمگرايي را داشتند، اما در مجموع، براي تحقق عملي پروژه مدرنيته، راههاي متفاوتي پيشنهاد ميکنند. مارکسيسم به جامعه انساني اصالت ميدهد؛ فاشيسم به عقل تاريخي و سازماني راه ميبرد و ليبراليسم به عقل فردي معتقد است. در اين ميان، ليبراليسم اين امکان را يافت که در خلال درگيريهاي تاريخي و سياسي که ذکر آن گذشت، توسعه يابد و مبناي شکلگيري تمدن امريکايي قرار گيرد. به همین دلیل، مؤلفههای ليبراليسم، در قانون اساسي و اعلاميه حقوق که جهت و محتواي تمدن امريکا را مشخص کرده است، تعبيه شدهاند.
عقلانيت ليبرال درباره تصوير انسان و جايگاه او در هستي معتقد است که انسان نبايد به دنبال ريشه وجودي خود باشد. لزومي ندارد او در پردازشهاي اجتماعي و سياسي به دنبال کشف خالق بوده و به اين فکر باشد که بر اساس محاسبهای خاص، خلق شده است. انسان، پديدهاي مانند پديدههاي ديگر هستی است و کاوشهاي هستيشناختي در حکمت اولي، نتيجهبخش نيست. پس به جاي پرداختن به ريشه وجودي بايد نگرشي پديدارشناسانه به بشر داشت. در واقع، عقلانيت ليبرال، توجيه متافيزيکي هستي و انسان را رد میکند و قائل به توجيه کيهانشناختي هستي و انسان است.
استوارت ميل، از فلاسفه ليبرال، معتقد است که فرد در امور شخصي از آزادي مطلق، بهرهمند است، اما در اموري که به ديگران هم مربوط میشود، اين آزادي مقيّد ميشود. ميل هيچگونه مانعي را در اضرار به نفس چه جسماني و چه روحاني نميپذيرد. البته ليبرالهاي متأخر در برخي زمينهها، محدوديتهاي بيشتري را ميپذيرند؛ زيرا آزادي با دخالت بيشتر در برخي زمينهها بهتر تضمين ميشود. همچنین ويليام جيمز معتقد است حقيقت، نام هر چيزي است که ثابت کند اعتقاد به آن، در يکي از مراحل زندگي به دلايلي معين، سودمند است. ماکياول در پاسخ به اين پرسش که چه چيزي خوشنودي خداوند را موجب میشود و معيار تشخيص رضايت خداوند چيست، معتقد است هرآنچه رضايت و خشنودي انسان را موجب شود، رضايت الهي را نيز در پي خواهد داشت. از آنجا که انسان و عقل او در انديشه ليبرال، محور هستي در عرصه فرد، سياست و اجتماع به شمار ميرود و خدا تنها خالق است بدون اينکه شارع باشد، عرصههاي زيست انسان، زميني میگردد و از حوزه دين جدا ميشود.
در مقام جمعبندي هويت امريکايي ميتوان با اين نظر موافق بود که فهم ایدئولوژی سياسي امريکا به شناخت كتاب مقدس و پيوريتانيسم، مشروطهخواهي به معناي عام، انقلاب و جدال و اختلاف نظر درباره قانون اساسي و متن آن و آراي جانلاک ديگر فيلسوف مطرح ليبرال بستگی دارد.
موعوديت امريکايي
مدرنيته، جهت خويش را به سوي منتهاي لذت و رفاه آدمي در دنيا تنظيم کرده است. از منظر وبر، عقلانيت، تلاش برای به دست آوردن حداکثر نتايج و دستآوردها با حداقل دادههاست و تصميم عقلاني را هم بايد در اين راستا ديد. بنابراين، ارزش شايع و غالب جوامع غربي، سرمايهداري است. بر اين اساس ميتوان گفت حريم عقلانيت، بسيار محدود و تنها مختص به مهندسي ابزار و تنظيم وسايل براي دستیابی به خواستههاي اقتصادي و معيشتي است و تعيين هدف، بسته به ميل و اراده انسان است و خارج از آن، هدف مستقلي وجود ندارد؛ دانش از ارزش جداست و حوزه عقل، غير ارزشي و حوزه ارزشها، غيرعقلاني است.
عقلانيت ليبرال امريکايي درباره ايدهآل انسان و توسعه انساني معتقد است که توسعه در آن است که انسان رشتههاي بيشتري از اعمال را براي کسب سود و منفعت بيشتر انجام دهد و کمال ديگري جز اين وجود ندارد. فرد بر اساس قانون طبيعت داراي حقوقي است و قوانين موضوعه و دولت نميتوانند ناقض حقوق بشر (حقوق تصريح شده در اعلاميه استقلال و قانون اساسي امريکا) باشند و تمام قانونگذاريها و عمليات اجرايي بايد در راستاي حقوق طبيعي بشر باشند. همچنین از آنجا که اجتماع حامل همآهنگي و اجماع و اختلاف و تعارض است، در چنين وضعي، نظم مدني، حافظ آزاديهاي مدني افراد و گروههاي متفاوت براي جوابگويي به خواستههاي متفاوت است و بايد باشد. از اينرو، در اعلاميه استقلال امريکا ارزشهايي مثل حيات، آزادي و سعادت و مالکيت و رشد و گسترش آنها به عنوان فلسفه وجودي امريکا قلمداد شده و آزادي مدام مورد تأکيد قرار گرفته و نقطه تمايز امريکاييها از ملتهاي ديگر محسوب شده است.
انساني که پيروي از قوانين ديني و طبيعي بيروني را برنميتابد، بر اساس نفع و ميل شخصي يا غريزه خود عمل ميکند. بنابراين، نظم مدني ليبرال با اين تلقي از توسعه انساني شکل ميگيرد. انسان در منظر ليبراليسم بايد از چنان حياتي اجتماعي برخوردار باشد که با حداکثر آزادي و حداقل موانع، به حداکثر لذت دست يابد. از اينجاست که خردگرايي، سکولاريسم، دولت بيطرف، دموکراسي و جامعهمدني ـ که مهمترين سازوکار براي مصونيت فرد از اقتدار دولت و حفظ استقلال، آزادي و حقوق فردي و متضمن بيشترين لذت براي بيشترين افراد است ـ پديدار ميشود.
سرمايهداري، نتيجه وضعيتي است که سعادت در قالب رفاه اجتماعي و لذت بيشتر، هدف غايي نظام اجتماعي قرار گيرد؛ بدينصورت که نظام اقتصادي در رأس هرم منظومه زيرنظامهاي اجتماعي قرار گرفته است و از اولويت برخوردار ميشود. در اينصورت، سعادت اجتماعي به معناي بيشترين رضايتمندي و لذت حسي براي بيشترين افراد، هدفی صرفاً مادي است که اين رضايتمندي با مصرف بيشتر کالاها به وجود ميآيد. در اينصورت، رشد اقتصادي اهميت فوقالعادهاي پيدا ميکند و شايد تصادفي نباشد که در زبان انگليسي، good هم به معناي «کالا» و هم «خوب» است. اينجاست که عدالت توزيعي در منطق سرمايهداري فراموش ميگردد و سرمايهداري موجب استعمار و استثمار در سطح بينالمللي ميشود و دولتهای سرمايهدار بقاي خود را در استضعاف ديگر ملتها ميبينند.
در واقع، ميتوان موعوديت آيندهگرايي امريکايي را در مسير جريان يوتوپيانيسم تلقي کرد؛ جرياني که از يکسو، در ادبيات کتاب مقدس ريشه دارد و از سوي ديگر، بر مباني پیشرفت و نوزايي تکيه داشته است و از اين بابت، قرابت نزديکي با هويت امريکايي دارد. آرمانشهر هايي که بهویژه در اواخر قرون مياني و در آستانه نهضت نوزايي اروپا، در قالب رسائل سياسي، حقوقي و حتي ادبي پديد ميآمدند، جامعه آرماني واقع در پايان تاريخ را به تصوير ميکشيدند که در آن، بشر با استفاده از نيروي عقل، دانش و کار خويش توانسته بود بر طبيعت چیره شود و نظم نويني متفاوت با آنچه در جهان سنتي و ماقبل يوتوپيايي وجود داشت، در آنجا برقرار کند. طرحهاي آرماني منسوب به مور، کلوتس، کامپانلا، بيکن، فوريه، سنسيمون و ديگراني از اين دست، بيش از آنچه تصور شود، به موعوديت امريکايي، نزديک به نظر ميرسند.
رهبران امريکا نيز در پي شکلدهي و ساختن جمهوري جاويد بودهاند. آنها با الهام از ماکياولي دوست داشتند جمهوريشان زوالناپذير باشد. لينکلن ميگفت به عکس شرقيها که ميگويند همهچيز خواهد گذشت، ما بايد سعي کنيم جمهوري جاويد بسازيم. او اعلام ميکند که مادام که زمين دوام دارد، نبايد مرد و قوام جمهوري را منوط به انديشههاي حاکم بر اعلاميه استقلال دانست. لينکلن، انقلاب را به منزله نهالي میشمرد که تازه به استقلال رسيده است و پس از نشو و نماي کامل به صورت آزادي همه افراد بشر درخواهدآمد. از نظر جفرسون نيز که رسول مليگرايي امريکا و سرخيل برانگيزندگان غرور امريکايي به شمار ميرود، امريکا براي همه جهان، عاليترين نمونه و مظهر آزادي است و بزرگترين خدمتي که به تمام سرزمينهاي ديگر ميتواند بکند، آن است که خود را مافوق آنها نگه دارد. وي با ايماني همپايه پيوريتانيسم معتقد بود که خداوند، امريکا را به منزله ارض موعود براي بهترين بندگان خود برگزيد.
در چنين زمينه ميتوان طرح نظريه پايان تاريخ از سوي فوکوياما را در آستانه هزاره سوم ميلادي بهتر فهميد؛ زیرا ادعاي او مبني بر پايان يافتن حرکت کشتي تاريخ بشر در ساحل ليبرال ـ دموکراسي در چارچوب جريان يوتوپيانيسم قرار گرفته است و چهره ديگري از تماميتخواهي مدرن را به نمايش ميگذارد. جهانيشدن ارزشهاي امريکايي به مثابه هدفي برين، غايت سياستگذاري امريکاست و در قالب دکترينهاي حکومتي اظهار میشود. اين اظهار استمرار داشته و دارد و اساساً امريکا با ايده نظم نوين جهاني و پايان تاريخ فوکوياما متولد شده است. در سطح آرماني اين نظريه، جهان اخلاقي، جهاني امريکايي است که در شاهراه ليبرال ـ دموکراسي، همگان به پيروی از کاخ سفيد حرکت کنند و هرگز ايدههايي که با امريکانيسم ديالکتيک کنند، از خود نشان ندهند. بدينترتيب، نظمي حاکم ميشود که ارزشهاي امريکايي بر آن حکومت ميکند و شيوه زيست مردم جهان، يکپارچه، به تقليد از سرمايهداري واشنگتن شکل ميگيرد.
جهانيشدن امريکايي
عقلانيت ليبرال بر اين سنت استوار است که فرد براي بروز اعمال بيشتر و براي کسب سود مضاعف بايد بيشترين آزادي را داشته باشد و هیچگونه مانعي اصالت ندارد، بلکه از روي ضرورت، نهاده ميشود. فرد بايد نهايت آزادي را براي عمل داشته باشد. در اينصورت، کار دولت اين نيست که مردم را هدايت کند، بلکه دولت بايد پاسدار و پاسبان آزادي مردم براي رسيدن به اميال و خواستههايشان باشد. دولت در امور خصوصي مردم دخالتي ندارد. مسئله اخلاق و رفتار نیز ربطي به دولت ندارد و هيچ معياري براي افعال خوب و بد مگر اراده و خواست فرد، وجود ندارد.
از سوي ديگر، ماهيت استثناگراي امريکايي که در آموزههاي کتاب مقدس ريشه دارد و در ليبراليسم تشديد ميگردد، بعد راهبردي عقلانيت آيندهگرايي امريکايي را شکل ميدهد. استثناگرايي بدينمعناست که امريکا به عنوان مظهر دموکراسي و مدلي براي همه ملل است و اين تقدير الهي است که اين نوع دموکراسي، جهاني شود. پس آن کشور بايد در پي جهانيکردن فرهنگ خويش باشد، چه با حقوق و چه با زور و فشار. اين تفکر در سراسر قرن نوزدهم و بيستم حاکم بوده و کارآمد نیز واقع شده است. بنجامين فرانکلين، اولين کسي است که الگو بودن امريکا براي دیگر ملتها و مستثنا بودن آن را مطرح ميکند. منظور وي از ملت، ملتي است که بعد از انقلاب نمود پيدا کرده است و با آزادي شناخته ميشود. آن آزادي پاکی که امريکا را از آلودگيهاي جهاني، دور و جدا ميکند. آرمان ملت در قانون اساسي تعبيه شده است که مورد رشک و غبطه ديگران است. بر اساس اين اندیشه، امريکا، الگوي ديگران و فراتر از آن، محافظ و هادي آنهاست. اين نوع اسطوره، خميرمايه ایدئولوژی سياست خارجي امريکاست.
در واقع، بزرگترين مفروض سياست خارجي ايالات متحده امریکا اين است که امریکا، تافته جدابافتهاي است که بايد از دنيا جدا و در عين حال، بر جهان، چیره باشد. بهعکس ملتهاي عادي، امريکا را خداوند برگزيده و از شيطانهاي اروپايي و ديگران جدا کرده است تا به عنوان الگو، جهانيان از آن پيروي کنند. امریکا مجهز به استانداردهايي است که دیگر دولتها را بايد با آن ارزيابي کرد. تقدير اين است که آنها از هر نظر، قدرت برتر دنيا باشند.
امريکاييها ارزشهايشان را جهاني میشمارند و صدور و جهانگيرکردن آنها را وظيفه اخلاقي خود ميدانند، اما اين قسمت کوچکي از پروژه است. آنها درصدد دستیابی به جاودانگي بوده و هستند و ابديت را به همسويي ديگران با خويشتن و سرمشق قرار گرفتن خود وابسته ميدانند. وقتي همگان پيرو ايالات متحده شدند و شيوه زندگي امريکايي را پذيرفتند، تمدن و فرهنگ امريکا به جاودانگي ميرسد. بايد توجه داشت که مردم امريکا در پي عظمت ملي هستند و نه بينالمللي (اخلاقگرايي) و برای مادامالعمر شدن خويش، ديگران را امريکايي ميخواهند. آرزوي توسعهطلبانه در جهان براي گسترش قدرت جهت رسيدن به تعاليم ایدئولوژیک، با اشتياق امريکاييها به اجرا و گسترش شيوه زندگي امريکايي در ميان دیگر ملتها همزماني داشت. در اين ميان، مبلّغان مذهبي نقش ممتازي بازي کردند؛ زیرا آنها با رفتن به گوشه و کنار جهان درباره مزاياي جمهوريخواهي موعظه ميکردند.
در اين نگاه، غير از امريکانيسم، همهچيز توتاليتاريسم است و مدلي از آزادي جز آزادي امريکايي وجود ندارد. امريکانيسم حامل حقوق بشر و حقوق بشر صرفاً امريکايي است و اساساً وقتي حقوق بشر گفته ميشود، منظور، سرمايهداري است. جهانيشدن حقوق بشر نيز به معناي جهانيشدن سرمايهداري است و يک بعد دموکراتيزهکردن کشورها به اين است که سرمايه آن کشور بايد در خدمت جريان سرمايهداري جهاني و امريکايي قرار گيرد. ملتهايي که ميخواهند در مقابل اين جريان ايستادگي کنند، بهمنزله عنصري شرور زیر فشار قرار ميگيرند تا تسليم اهداف اقتصادي، پولي و مالي امریکا گردند و جنبشها و حرکتهاي استقلالطلبانه سرکوب ميشوند تا زمينه انباشت و تمرکز سرمايه و رفاه در شمال فراهم آید.
در همين راستا، اگر امريکاييها به خود اجازه ميدهند در امور ديگران مداخله کنند، بدين دليل است که خود را روي جزيرهاي تصور ميکنند که اطرافيان در حال غرق شدن را بايد نجات دهند. اين وظيفه اخلاقي امريکاييهاست که به کمک ديگران بروند. امريکا حامل لحن و شيوه هزارهگرايانه است و اين شيوه، آن ملت را به احياگري تبديل ميکند که در قبال تمام بشريت احساس مسئوليت کند. توماس پين و دیگر رهبران، کشورشان را صاحب رسالتي ميدانند که بايد حياتي نو به دنيا بخشد. جان آدامز به ساختن امريکا به عنوان کشوري نه عادي، بلکه فوقالعاده اعتقاد دارد. او معتقد است که تقدير آن است تا امريکا زرينترين برگهاي تاريخ را شکل دهد. بر همين اساس، مردم امريکا و نخبگان بر اين نظرند که کشور آنها بديع و بينظير است و با اين بينش، تحول و تطور مییابند و مرزهاي خويش را با ديگران جدا ميکنند. آنها ارزشهاي ملي را جهاني و فارغ از مرزهاي جغرافيايي میدانند و سياست خارجي را در راستاي اين تز ميبينند. آنها در پي جاويد کردن ارزشهاي ملي هستند و اين امر ميسر نميشود، مگر با جهاني کردن آن ارزشها و امريکاييکردن دنيا و تضمين برتري نژاد آنگلو ـ امريکن.
شوراي آتلانتيک که در سال 1981 تشکيل شد، ديدگاهي جامع درباره چگونگي حفاظت از دستآوردهاي ايدئولوژيک به دست ميدهد. اين شورا دقيقاً ايده سازندگان امريکا را تکرار و تأکيد کرد که نشر ارزشهاي امريکا به دست مردم و دولت، وطنپرستي افراطي نيست، بلکه تصديق توانايي آنان براي راهنمايي و ارضاي همه جوامع انساني است. این شورا اعلام کرد که اگر در پي امريکايي کردن دنيا و هدايت ملتها به سوي نظم مطلوب و توسعه شايسته نباشيم، گرفتار نظمی جهاني خواهيم شد که حيثيت و آزادي انسان را به خطر میاندازد. همچنین جورج بوش پدر میگفت، اميد بشر به ايالات متحده است و امريکاييها مسئوليت بيهمتايي براي به انجام رساندن کار دشوار آزادي بر عهده دارند.
به همین دلیل، در جهاني که به سرعت در حال تغيير است، رهبري امريکا ضروري است. جورج بوش دوم نيز همچون نياکان خويش، بزرگترين هدف امريکا را دفاع از دنياي آزاد میدانست و بهويژه بعد از واقعه 11 سپتامبر 2001، با لحني به شدت انقلابي، کشورهاي غير امريکايي را «محور شيطاني» خواند و آنها را به حمله نظامي تهديد کرد. مداخله در امور جهاني برای دستیابی به نظم مطلوب، ريشههاي ديني دارد و آن را بايد پروتستانتيسم و پيوريتانيسم امريکايي ناميد. به دیگر سخن، اشاعه اين فکر مرادف با رستاخيز ديني است که آنها در طول تاريخ با اين تفکر زندگي کردهاند. از اينرو، بعيد نيست که برخي صاحبنظران، جهانيشدن را امريکاييسازي جهان بشمارند و با آن مخالفت کنند.
حاکميت اسطوره استثناگرايي بر راهبرد آيندهگرايي امريکا، سرآغاز امپرياليسم به شمار ميرود؛ زیرا کشوري که تمدنش را برتر، ايدهها و ارزشهايش را جهانشمول و سرپیچیکنندگان از آن را شيطان بداند، براي تأمين و حفظ برتري خود، نيازمند قدرت و پرداختن به منافع ملي است و در اين راه، استفاده از زور و قدرت براي دستیابی به منافع ملي، ريشهاي فرهنگي و ايدئولوژيک مييابد. گذشته از آن، حاکميت تفکر نژادي موجب پیدایش سياست خارجي برتريطلبانه نسبت به ديگر ملتها ميگردد و جهانيشدن امريکايي را همواره در مسير خشونت قرار ميدهد. البته باید دانست خشونت در سياست امريکا، ريشهاي نهادينهشده دارد و اساساً اين کشور با خشونت متولد شده، ملتسازي آن با خشونت و قدرت عجين بوده و در اينباره فرهنگسازي شده است.
فلورا لويس در مقام تبيين خشونت جهانيشدن امريکايي مينویسد:
برداشت حکومت ما از مفهوم تروريسم اين است که اگر کسي در برابر ادعاهاي ما قد علم کند، تروريست بالفطره است و چنين فردي وقتي مورد حمله ما قرار ميگيرد، بايد به حقانيت اين حمله بهسان يک کيفر آسماني اذعان کند. حمله ما به چنين فردي مشمول قوانين حقوقي مربوط به جنگ نميشود؛ زيرا اين کارها جنگ نيست، بلکه يک جهاد مقدس صليبي است. بر اساس طرز تلقي ما، تروريست کسي است که در مقابل حمله ما از خود دفاع ميکند.
نظريه برخورد تمدنهاي هانتينگتون نيز در چارچوب آيندهگرايي امريکايي و در جهت توسعه امريکانيسم قابل تحليل است. به واقع، اگر فوکوياما با نظريه «پايان تاريخ» خود در پي ترسيم وضعيت آرماني به عنوان آرزوي تاريخي امريکاست، هانتينگتون درصدد نشان دادن راه رسيدن به آن موعوديت است. هانتينگتون اين فکر را القا ميکند که راه نظم نوين جهاني از برخورد تمدنها و تبديل تعارضها به همآهنگي و اجماع بينالمللي ميگذرد. نتيجه اين دو نظريه بر خلاف تصورهای شايع، نهتنها تضادي با یکدیگر ندارد، بلکه در جريان آيندهگرايي امريکايي، هدفي واحد را دنبال ميکنند و مبناي ارزشي دارند. جالب آن است که امضاي هر دو نفر، در نامه روشنفکران به جورج دبليو بوش براي حمايت از «جنگ عادلانه» عليه مخالفان امريکا مشاهده ميشود.
چشمانداز آينده
بر اساس آنچه گذشت، توضيح داده شد که آيندهگرايي ايراني و آيندهگرايي امريکايي در هويت (جايگاه انسان در هستي و رابطه او با دين و طبيعت)، موعوديت (وضعيت مطلوب انسان در هستي و افق پاياني حيات) و جهانيت (سبک زندگي انسان و شیوه تعامل او با طبيعت و همنوعان) خود متفاوت است. از آنجا که هریک از اين دو جريان، راهبري نظام معنايي و ارزشي خاصي را بر عهده دارد، اين تفاوت به تقابل و رويارويي ميانجامد. به عبارت ديگر، از يکسو، رویکردي هژمونيک با مشخصههاي يکجانبهگرايانه، خواهان تحميل ايدئولوژي نومحافظهکاران استيلاجوي امريکايي در عصر جهانيسازي است و از سوي ديگر، رهيافتي استقلالطلب با جهانبيني الهي و جهانشمول درصدد برقراري نظمي عادلانه و انساني است. اينجاست که رویکرد امريکاييِ طرفدار ارتقاي وضع موجود به نفع قدرت هژمون، با رهيافت ايران انقلابيِ خواهان تغيير وضع موجود در تزاحم قرار ميگيرد و تعارض ايدهها بين دو بازیگر نيز به تقابل اراده آنها در عرصه منفعت و قدرت براي اثرگذاري بر تحولات منطقهاي و بينالمللي میانجامد.
در حقيقت، از دو نوع جهانيشدن ميتوان سخن گفت؛ نخست، جهانيشدن از بالا که مبتني بر قدرت و همکاري دولتهاي پيشرو و قدرتمند است و «اقتصاد» زيربناي آن را شکل ميدهد. در اين مدل از جهانيشدن، شاهد يکدستسازي سبک زندگي مردم جهان بر اساس ايدئولوژي خاص خواهيم بود.
دوم، جهانيشدن از پايين که مبتني بر اراده جمعي بشري است و بيشتر از سوي دولتها و ملتهاي ضعيف و مستقل پشتيباني ميشود و زيربناي آن را «»فرهنگ تشکيل ميدهد. در اين نوع از جهانيشدن ميتوان شاهد شکلگيري جامعه بينالمللي بر پايه گرايشهاي اخلاقي و نه نفعطلبانه بود. ايالات متحده امريکا، رهبري نوع اول جهانيشدن را بر عهده گرفته و جمهوري اسلامي ايران، مدعي هدايت نوع دوم جهانيشدن در سطح جهان است.
در جهانيشدن ايراني که در آموزههاي اسلامي ریشه دارد، مدنيت مهدوي به عنوان چشمانداز تاريخ بشري و شکل ايدهآل زندگي ترسيم شده است. بر مبناي چنين چشماندازي، وجود انسان اهميت مييابد و تمام طرحريزيها و تمهيدات در جهت رشد و اعتلاي انسان به کار گرفته ميشود. علاوه بر اين، همه ابعاد وجود آدمي در اين مدل در نظر گرفته میشود و تنها به وجوه ظاهري و سطحي زندگي بشر توجه نميشود. در اين نگاه، از آنجا که انسانها همگي مخلوق خداوند يکتا هستند، داراي فطرتي يکسان، همآهنگ و خداخواه هستند و بر اين اساس، امکان گفتوگو از مسائل و احکام مشترک پدید می آید و مردم در حوزهاي ميانفرهنگي به یکدیگر شباهت مییابند. از اينرو، امکان طرح مدلی جامع براي کليت حيات در سراسر دنيا امکانپذير ميشود. اين سخن بدان معنا نيست که زندگي همه انسانها در تمام نقاط جهان يکشکل خواهد شد، بلکه قرآن با به رسميت شناختن شعبههای مختلف بشري، در قالب آموزه مهدويت، به وضعيتي توجه ميدهد که در آن، انسانها و جوامع مختلف، با زبانها و فرهنگهاي بومي متفاوت در يک عقلانيت واحد شريک هستند و بر مبناي توحيد و عدالت روزگار ميگذرانند. در چنين فضايي، نهتنها امکان بروز خشونتي که از تعارض ذاتي حاصل ميآيد، از بين ميرود، بلکه به سبب در نظر گرفتن هويتهاي آفاقي گوناگون، هرگونه رويکرد هژمونيک و يکسانساز در عرصه فرهنگي منتفي میشود و در نتيجه، امکان تحقق صلحي پايدار و عادلانه فراهم ميآيد.
در سوي ديگر، جهانيشدن امريکايي قرار گرفته است که در بعد فلسفي، بيش از آنکه به حقيقت انسان توجه داشته باشد، نوع خاصي از تعامل او با طبيعت و بهرهمندي از ابزارها را نشانه رفته است. علاوه بر اين، در همين سطح نيز هويت آدمي به امور محسوس و ابعاد مادي وجودش تقليل مییابد و از بعد متعالي حقيقت انسان غفلت میشود. در اين منظر، با اين استدلال که انسانها هيچتفاوتي با یکدیگر ندارند و يافتههاي يکي، مطلوب ديگري واقع خواهد شد، به شموليت سبک خاصي از زندگي در سطح همه انسانها و جوامع حکم داده شده است. این در حالی است که ايجاد اين نوع برابري در جامعه جهاني به محو تنوع فرهنگي ميانجامد. پس اين نوع يکسانسازي، نه مطلوب است و نه عملي. گذشته از اين، نوع عقلانيت بسته به چگونگي ارتباط محيط، عمل و انديشه، تفاوت ميکند و عقلانيت هر شخص، متناسب با همان محيطي که در آن بزرگ شده است، رشد ميکند و رنگ و بوي همان محيط را ميگيرد. مک اينتاير، فيلسوف امريکايي، در پي تبيين اين تز است که ادعاي مدرنيستها مبني بر شکلگيري عقلانيتي جهانگير و استانداردهاي فراگير، امکان عملي ندارد. در چنين وضعيتي، آنچه به وقوع ميپيوندد، هجوم يک فرهنگ و عقلانيت خاص به دیگر فرهنگها و تلاش براي تسلط بر آنهاست که واقعيات امروز جهانيشدن مؤيد اين نکته است. در واقع، در جريان جهانيشدن امريکايي، سبک خاصي از زندگي که خود را بهتر و کاملتر از ديگر مدلها ميداند، به تهاجم روی میآورد و درصدد محو ديگر فرهنگها برميآيد. به همین دلیل، رئيسجمهور امريکا با به کار بردن عبارت «جنگ صليبي» که يادآور تهاجم مسيحيان عليه مسلمانان در قرون وسطا و جنگ تمدنها بود و نيز با بيان اين مطلب که «هرکس با ما نيست، با تروريستهاست»، چهرهاي به شدت ايدئولوژيک از امریکا به نمايش گذاشت و اعلام کرد: «عدهاي با فلسفه زندگي امريکايي مخالفند و ميخواهند از طريق تروريسم آن را نابود سازند».
جهانيشدن امريکايي که بر اساس جنگ تمدنها شکل گرفته است، جهان را در گردونهای از تنازع، درگيري و خشونت قرار ميدهد و اساساً از بينبرنده امکان صلح است، در حاليکه جهانيشدن ايراني در پي ايجاد فرصت گفتوگو و تعامل فرهنگي در فضايي مستقل و عادلانه است که پيآمد چنين دورنمايي، شکلگيري صلح جهاني خواهد بود. در حقيقت، صدور انقلاب اسلامي، حامل يک ايده اساسي بود و آن، نويد دادن از برقراری نظم عادلانه بينالمللي است. اين رويه در صدور ارزشها،
بر خلاف جهانيشدن امريکايي، صلحآميز است و به دور از زورگويي و سلطه خواهد بود.
وضعيت کنوني آيندهگرايي امريکايي را در کلامي از کارل پوپر ـ که از طرفداران سرسخت ليبراليسم بوده و هرگونه آرمانگرايي و مطلقگرايي را به دليل بروز خشونت محکوم ميکند ـ به خوبي میتوان توضيح داد. او مينويسد:
حاميان يوتوپيا از آنجا که حقانيت براي خويش قائلند، در هدايت همگان اگرچه با زور، دريغ نميکنند. خشونت به اينجا محدود نميشود و موقعي زيادتر ميشود که آرمانشهر در مقابل آرمانشهري ديگر قرار گيرد که به عنوان رقيب عمل کرده و مدعي سعادت بشري است. سطح و گسترده استفاده از زور وقتي دامنه پيدا ميکند که آرمانشهر نسبت به آينده و عملياتي شدن اهدافش اميدوار نباشد، در حالي که امروزه زمينه بهتري احساس کند. با مبهم بودن آينده، آرمانشهرگرايان شدت عمل به خرج ميدهند. با تهديد کيان آرمانشهر، کساني روي کار ميآيند که صبغه روشنفکري دارند و خود را پردازشگر و حافظ عمارت ايدئولوژي ميدانند. آنها نميخواهند سر به تن پردازشگران ديگر آرمانشهر باشد. اين مردان انديشه و عمل کمکم ادعاي خداوندگاري ميکنند و مرض خودبزرگبيني موجب ميشود تعهدات بيش از حد تقبل کنند. اينجاست که ناکجاآبادگرايي ريشه خود را بهويژه با حاکميت مهندسان مدعي خداوندي ميزند. از اينرو، اين انديشه، منظومهاي تباهکننده است که خود را هم تباه ميکند.
آيندهگرايي ايراني، بنيادهاي تمدن معاصر کاپيتاليستي را به خطر انداخته و اثبات نظام اسلامي در ايران به معناي نفي ايدئولوژي ليبرال است. انقلاب اسلامي، بزرگترين چالش فرهنگي براي کشورهاي غربي و سيطره فرهنگ امريکايي به شمار ميرود و موفقيت نظريه حکومت اسلامي به معناي نفي نظم نوين جهاني خواهد بود. از اينجهت، با ريچارد نيکسون ميتوان همنظر بود که مينويسد:
اسلامگرايي، بزرگترين خطر براي امريکاست و آرام ساختن جريانهاي اسلامي تنها در سايه استحاله انقلاب اسلامي يا شکست آن ميسر است. ايران اسلامي به مثابه هويتي پيشرو با سياست خارجي پيشرو و مستقل، بزرگترين خطر بر سر راه سرمايهداري است و پتانسيل لازم را براي الگو واقع شدن براي مسلمانان دارد.