تصویر تهران از بالای تپهای خارج از شهر و فضای دود و آلودگی را نشان میدهد. تصویر از فضای کوهستانی که سکوت را فراگرفته پن میکند به طرف شهر آرام آرام وارد میشود. کم کم صدای شهر (بوق و هلهله آدمها...) تصویر را پر میکند. تصویر چند خیابان و ایستگاه واحد اتوبوس را نشان میدهد.
روی یک ایستگاه اتوبوس ثابت میشود. چند نفر منتظر اتوبوس واحد هستند. سه زن [شخصیتهای فیلم] هم در ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. این سه زن که دو نفرشان میانسال و دیگری جوانتر هست سوار اتوبوس میشوند.
تصویر اول ابتدا زن میانسالتر را نشان میدهد و او را دنبال میکند. بعد متوجه میشویم او مادر شهید و مفقودالاثری است که به بهشت زهرا میرود ...
تصویر دوم زن دیگری را دنبال میکند که او هم مادر شهید و مفقودالاثر است. او یک زن مسیحی است که پسرش در جنگ مفقودالاثر شده است.
زن مسیحی وارد گلزار شهدای مسلمانان میشود و بالعکس زن مسلمان هم وارد قبرستان شهدای مسیحی میشود. هر دوی آنها دنبال گمشدهشان میگردند و عکسی در دست دارند که به شهدا نشان میدهند و سراغ پسرشان را از شهدا میگیرند.
(این عکس در دست همه شخصیتهای فیلم است که عدهای رزمنده کنار هم عکس یادگاری گرفتهاند)
زن جوانتر هم به قبرستانهای مختلف شهر و قبرهای شهدای گمنام میرود. او بعد سوار تاکسی میشود و به زیارت امامزادهای میرود که چند شهید آنجا به خاک سپرده شدهاند. زن وارد امامزاده میشود و راننده تاکسی هم برای استراحت از ماشین پیاده میشود. زن جوان (همان عکس) یک عکس از کیفش بیرون میآورد و شهدا را میبیند. زن موقع برگشت دوباره سوار همان تاکسی میشود. جلوی فرمان ماشین تاکسی یک عکس که چند رزمنده ایستادهاند است (همان عکس) راننده تاکسی در عکس دیده میشود. زن جوان به راننده میگوید به طرف تپه کهکچال برود. وقتی وارد تپه کهک چال شهدای گمنام میشوند دو زن میانسال دیگر هم آنجا روی قبری نشستهاند و در حال صحبت با قبرهای شهدای گمنام هستند.
پیرمردی نابینا در کنار و نزدیکی شهدای گمنام نشسته است. زن جوانتر نزدیک پیرمرد نابینا میرود و از او میپرسد شما هم گمشدهای یا مفقودالاثری داری. پیرمرد میگوید: گمشده من مفقودالاثر نیست زنده است. او یک روز میآید. پیرمرد بلند میشود. به طرفی میرود. سرش را رو به آسمان میگیرد. صدای اذان شنیده میشود. دوربین از آسمان به طرف شهر میرود و صدای بوق و ترافیک و چند ایستگاه اتوبوس.