عبدالعلّی عبادیان اهل نطنز درس خوانده نجف اشرف امام جماعت مسجد سهله می باشد. او در جنگ اوّل آمریکا با عراق هنگام فراخوانی نیروهای آمریکایی توسط عوامل ناشناخته ای ربوده می شود. خانواده اش که خودشان را در معرض خطر می بینند فرار می کنند. جمیل پسر بزرگ خانواده خودش را به انگلستان می رساند مالک داماد خانواده سرنخی مطمئن از او در دست نیست و حسین به همراه مادر عراق الاصل و دو خواهرزاده و خواهرش یعنی همسر مالک به ایران می آید او عضو سپاه بدر است و دراوقات غیرکاری دریک انتشاراتی در قم مشغول است. جمیل در انگلستان دکترای ارتوپدی را گرفته است و متخصص قابلی هست. گهگاهی از انگلستان برای مادر و خواهرش کادو و پول می فرستد.
بعد از جنگ دوّم عراق و آمریکا و سقوط صدام جمیل و حسین تصمیم می گیرند که بدنبال پدر و دامادشان به عراق بیایند. آن دو همدیگر را در نجف ملاقات می کنند و از آنجا پیگیر سرنخها می شوند. از دوستان پدر و مالک پرس و جو می کنند. متوجه می شوند که مالک تا چند سال پیش سوریه بوده است. و بعد از آن معلوم نیست کجا رفته است. سراغ پدر را نیز درزندانهای بغداد می دادند. تا اینکه متوجه می شوند مالک در اردن آموزش چریکی دیده است و در قسمت اهل سنّت نشین عراق مشغول جنگ با آمریکایهاست. آنها بعد از جستجو سرنخ او را در بعقوبه عراق پیدا می کنند و بالاخره او را پیدا کرده و به نزدش می روند. امّا با کمال تعجب مورد برخورد خشن مالک قرار گرفته و با دستور فرماندهی گروه چریکی آن دو دستگیر می شوند. ابتدا از ترس اینکه نکند لو بروند ولی بعداً با توجه به سوابق آن دو نفر تصمیم می گیرند آنها را با نیروهای اسیر خود معاوضه کنند. جمیل را که تابعیّت انگلیسی دارد با یک نیروی خودشان که اسیر انگلیسیها در بصره می باشد مبادله کنند و حسین را نیز با یک نیرو خودشان که در نجف دستگیر شده است مبادله کنند. بحث و مشاجره جمیل و حسین با مالک به نتیجه نمی رسد. هر چند جمیل وحسین نیز در بعضی از موارد سیاسی وحتّی اعتقادی(مهدویت)با هم اختلاف دارند. حسین که نیروی ورزیده ای است دریک جابجایی چریکی از چنگ آنان فرار می کند. او بلافاصله به پلیس بغداد خبر می دهد و سپس به سفارت انگلیس رفته تا در پی آزادی برادرش تلاش کنند. امّا آنان بی تفاوت هستن. او تحت تعقیب قرار می گیرد چون از نیروهای پلیس عراق مرتبط با تروریستها هستند. بالاخره او که برای پیگیری کار برادرش به بصره رفته بود مورد ترور قرار می گیرد و به شدت مجروح می شود. تروریستها گمان کردند که او مرده است. او که دیگر به همه بدگمان شده است از بیمارستان بصره فرار می کند. به نجف و جاهای دیگری می رود تا سرنخی از پدرش نیز بدست آورد وقتی به مسجد سهله می رود. مالک را می بیند که تغییر قیافه داده است و مشغول شناسایی مسجد و اطراف مسجد است. او که دیگر به هیچ کس اطمینان ندارد مالک را تعقیب می کند تا نهایتاً در شهر الانبار جایگاه و مخفیگاه آنان را پیدا می کند. او جمیل را نیز می بیند امّا اقدامی نمی کند چون فکر می کند که آنان بنا دارند که بلایی به سر مسجد سهله بیاورند. حسین با یک عملیات شنود متوجه می شود که آنان تصمیم دارند چندین بمب در مسجد سهله بگذارند و مسجد را ازبین ببرند. او بلافاصله به نجف می آید و با دوستانی که در سپاه بدر داشته است و الان در گروه محافظین نجف و مرجعیت هستند خبر می دهد. درآنجا توسط دوستانش متوجه می شود که پدرش در زندان ابوغریب اسیر آمریکاییهاست. حسین به دنبال پدر نمی رود بلکه با گروه به سراغ مالک و گروه تروریستی که بنا دارند مسجد سهله را منفجر کنند می رود. در شهر الانبار درگیری پیش می آید تعدادی از آنان کشته و یکی دو نفر هم اسیر می شوند. از این طرف هم دو سه نفری شهید و مجروح می گردند. مالک جمیل را گروگان گرفته و فرار می کند. حسین نیز او را تعقیب می کند تا اینکه در یک خرابه او را گیر می اندازد مالک راه گریزی ندارد. امّا جمیل را در اختیار دارد. او حسین را ناچار می کند که برای حفظ جان جمیل خلع سلاح شود. حسین به ناچار اسلحه را به زمین می گذارد ولی در یک غفلت جمیل از دست مالک می گریزد. حسین که می خواهد فرار کند از پشت سر مالک او را نشانه می گیرد تا بزند. امّا در این هنگام تیری بر سینه مالک می خورد. مالک فریاد می کشد و بر زمین می افتد. حسین و جمیل به میانه خرابه می آیند و به پشت بام نگاه می کنند. پدرش درحالی که اسلحه به دست و پیراهن عربی به کمر بسته است بر پشت بام ایستاده است. او بلافاصله به پائین می آید و سرمالک را که مشغول جان دادن است به دامن می گیرد. و از او می خواهد که دم آخر توبه کند. مالک کلماتی می گوید. عبدالعلّی گوشش را نزدیک دهانش می برد. درحالی اشک به چشم دارند به مالک لبخند می زند و مالک با لبخند جان می دهد. آنها مالک را همانجا دفن می کنند. پدر از آنها می خواهد که به فرزندانشان چیزی نگویند. آن سه مسجد سهله می روند و نماز امام زمان می خوانند سپس به ایران می آیند و جمیل و حسین درایران می مانند و مادر و دو فرزند مالک و عبدالعلی به عراق برمی گردند. عبدالعلی تصمیم دارد امام جماعت مسجد سهله بشود و آن را رونق دهد.