جادههای منتظر! پس آخر دنیا کجاس؟ آسمونا ابریاَن! خورشید قصهها کجاس؟ اونی که اخم همه غنچهها رو وا میکنه مهتابو تو برکهها، غرق تماشا میکنه! تویی اون حاضر غایب که مخاطب منی نور جاری ستاره میون شب منی! خدا با عشق تو، تو کاسهی ماه، نور میریزه توی شاخههای تاک، شراب انگور میریزه خدا، عطر نفست رو ریخته تو گُلای یاس اما تو خودت کجایی، آشنای ناشناس؟! بیا با دست خودت، پیکر شعرو بتراش توی خواب باغچهها، تو، عطر رازقی بپاش!