استاد «محسن پاکبان» استادِ فلسفۀ دانشگاه الهیات دانشگاه تهران است. اوایل ترم است و عملاً زمانِ زیادی به فصل امتحانات مانده است. در کلاسهای استاد دانشجویان به مسایل سیاسی علاقه دارند و عملاً کسی نسبت به مسایل اعتقادی و فرایض و غیره علاقه ای نشان نمی دهد. «استاد پاکبان» در یک فرصت و فراغت (زنگ تفریح) به حیاط می آید و سعی می کند با بچه های دانشجو صمیمی تر باشد تا عملاً بتواند آنها را تحت تاثیر مسایل اعتقادی بکند. او چهل و هشت سال سن دارد و علاوه بر تحصیل در انگلستان عقاید قرص و محکمی دارد
«استاد پاکبان» با دانشجویان حتی والیبال نیز بازی می کند، در اثنای بازی متوجه یک جوان مو بور اروپایی (فرانسوی) می شود که به زبان فارسی نیز با لهجۀ شیرینی آشنایی دارد. (او یکی از دانشجویان غربی زبان فارسی یا الهیات است) که در یک رفاقت صمیمی با یکی از دانشجویان به آنجا آمده است و ضمن اینکه در برخی کلاسها بصورت مستمع آزاد حضور دارد در آن زمان با دانشجویان به والیبال پرداخته است. «استاد پاکبان» می بیند بازیهای خوبی دارد و آنجا با او و دوستش «مهرداد» آشنا می شوند. در این میان صحبت از ورزش می شود و ضمن اینکه از کوهنوردی صحبت می شود قرار می شود در تعطیلات آخر هفته به اتفاق چندین تن از دانشجویان به کوه بروند. آنها مسیرِ سختی را در آن روز کذایی انتخاب می کنند و ضمن رفتن به آن سمت باد و باران و سپس تگرگ و برفِ شدیدی فرا می گیرد. بصورتی که راه را گم و بالاخره در یک غار زندانی می شوند. راههای ورودی و خروجی غار اسرار آمیز گم گشته است و آنها عملاً راهی برای نجات برایشان نمانده است. ساعاتِ کلافگی فرا می رسد. «استاد پاکبان» سعی می کند به آنها دلداری بدهد و عملاً با خونسردی خودش آینه ای از ایمان در مقابل آنهاست. جوان فرانسوی «فرانسوا» صلیب کوچکی از جیبش در می اورد و با انجیل کوچکی آیاتِ مربوط به عیسی نجات بخش و حضرت مریم را می خواند تا آرامش بیابد. او با افروختن شمع کوچکی عملاً نمایشی از ایمان براه انداخته است. ضمن آنکه نماز خواندن «استاد پاکبان» هم برای او جالب است. دانشجویان دیگر از صبر و متانت فرانسوا به بهت و حتی غبطه خوردن رسیده اند. دانشجویان ایرانی حتی از توسل یافتن او به مقدسین مسیحی چون قدیسین در تعجب مانده اند و اینکه آنان احساسات مذهبی خود را عملاً در این سالها پَس زده اند و به کارهای سیاسی صِرف پرداخته اند. «استاد پاکان»، وقتی نام «یوحنّا» یا سایر قدیسین مسیحی را می شنود آرام به فرانسوا نزدیک می شود و به زبان فرانسوی به او یادآور می شود که روزگاری حضرت حجّت ظهور خواهد کرد و در آن زمان عیسی نجات بخش در پشت حضرت نماز خواهد گذارد. «فرانسوا» تعجب زده به حرفهای استاد گوش می دهد و استاد کتاب جیبی (که همراه کوله پشتی بوده را به او نشان می دهد) فرانسوا از استاد می پرسد آیا ترجمه ای از این کتاب به فرانسه چاپ شده یا خیر؟ استاد توضیح می دهد شاید در بازگشت بتواند چیزی برای او پیدا بکند. در آن غار وحشتناک کُو راه نجاتی؟ استاد پاکبان با طمأنینه می گوید نجات نزدیک است. آنها مجبور می شوند چند ساعتی بخوابند. تلفن موبایل یکی از دانشجویان که آنتن نمی داده به یک بار بصورت معجزه آسایی خط می دهد ولی باز خط ها خراب می شود. (بواسطه خرابی هوا) و این خود نقطۀ امیدی است. ولی تا پایان شب (از روی ساعت می فهمند شب شده است) خبر دیگری نیست. بناچار دوباره می خوابند. در اوایل صبح است که فرانسوا از خوابی گران هراسان می جهد. او در آن خواب یوحنا را دیده که به او راه نجات را نشان داده است. او به زبان فرانسوی و با فریاد همه را بیدار می کند. زیر کتابی که استاد پاکبان نشان داده، یک راه موجود است. (روی تخته سنگ کوچک) از آنجا می توان راه نجات را پیدا کرد. آن کتاب، چیز دیگری نیست جز همان کتاب حکومت مهدی (عج) که یوحنا آن را در خواب به او الهام کرده است. در روزی روشن فرانسوا در بیرون غار شهادتین را به زبان می آورد.
معجزه نوشته مصطفی جمشیدی
در یک مهد کودک (وابسته به اداره ای) دختر کوچکِ پنج ساله ای بنام «نرگس» همراه با کودکانی بزرگتر از خود 6 الی 8 سال نگه داری می شود. مادر او پیشخدمتِ زحمتکشی در ادارۀ متبوع است. در فاصله ای که مهد کودک برای روز میلادِ حضرت حجت (عج) مشغول آماده شدن برای اجرای سرودی (در خصوص تولد حضرت از خاتون نرجس) است در یک فاصله کوتاه او (که تنها بچۀ 5 سالۀ مهد کودک است) با مربی اش تنها می شود و یکباره بصورت معجزه آسایی حرفهای عجیبی در خصوص ظلمِ زمانه می زند (مشابه این حرفها: ظلم بر فلسطینیها پایداری ندارد... چقدر بی عدالتی، گرسنگی... چقدر تبعیض، چقدر گرسنه در جهان!) مربی این کودک (سهیلا نامدار) از به زبان آوردن این جملات وحشت زده می شود و مربیان دیگر را هم خبر می کند. آنها نیز مشاهده گر اوضاع هستند. اما با آوردن شهود دیگر عملاً دختر دیگر حرفِ تازه ای نمی زند. با شنیدن این حرفها توسط کودک مربیان مادر او را می خواهند و خانم نامدار که دانشجوی رشته الهیات است، با همفکری یکی دو مربی دیگر درصدد بر می آید تا اوضاع خانوادگی وی را پیگیری کنند (آنها فکر می کند حتماً در این جملات رازی نهفته است!) انکشاف به عمل می آید که مادر این کودک به خاطر فقرِ عارض شده (زندانی شدن شوهرش بدلیل مواد مخدر یا ...) مجبور است به تنهایی به فکر هزینۀ زندگی خود و فرزندانش باشد و عملاً افراد فامیل او را ترک کرده اند. در تحقیقات محلی توسط این مربیان آنها متوجه می شوند که زندگی سختی متوجه آنان است. این است که تلاش می کنند از طریق مرجعِ موجّهی به فکر کمک خرجی برای آنان باشند. در این میان «سهیلا نامدار» پیشنهاد می دهد به دیدن پدر زندانی نرگس بروند. شاید حکایت آن معجزه دل پدر را نرم و بر روی قلب و روحیۀ سخت و گناهکار وی تأثیری بگذارند. این کار انجام نمی شود و در هنگام ملاقات یکبار دیگر نرگس آن جملات را بزبان می آورد. پدر از این معجزه خوشحال و دچار تحوّل روحی می شود. در پایان سهیلا نامدار کتابی برسم امانت به پدر زندانی می دهد و در لحظۀ خروج نام پدر نرگس به عنوان زندانی عفو شده از سوی مقام معظم رهبری از بلندگوی زندان اعلام می شود