ایشان اعتقاد به امامت و مهدویت را ( که در واقع امر واحدی است) بدان گونه که در آیین فکر شیعه مورد توجه است، در تعارض با خاتمیت دانسته و این ادعا را به تفسیر اقبال لاهوری از فلسفه خاتمیت مستند کرده است و ضمن تأیید نظر ایشان در باب فلسفه خاتمیت، ابراز کرده است که از آنجا که انسان عصر خاتمیت به مرحلهای از نبوغ عقلانی رسیده که دیگر محتاج به هدایتهای آسمانی و وحیای نبود و خود میتوانست با استمداد از عقل، طریق دستیابی به سعادت را بازشناخته و خود مستقلاً و با تکیه بر این نبوغ عقلانی، آن را طی نماید. نیازمندی انسان به وجود نبوت و پیغمبری به پایان رسید و خاتمیت محقق شد. بنابراین اعتقاد به امامت و مهدویت از آنجا که نیازمندی انسان را به هدایتهای آسمانی اثبات میکند در تعارض با فلسفه خاتمیت است سخن ایشان این است:
«دو مفهوم کلیدی خصوصیتی به تشیع میدهد که با آن درجه از غلضت در جهان تسنن وجود ندارد. اول خصلت ولایت است یعنی آن خصوصیتی که در پیامبر(ص) بود ادامه پیدا میکند و با مرگ پیامبر(ص) پایان نمیپذیرد آن هم در افراد معین نه در همه افراد. در میان شیعیان این اولیاء الهی نام شدهاند همانها که امامان شیعه نامیده میشوند و نیز شخصیتی به این افراد داده شده که تقریباً برابر با شخصیت پیامبر(ص) که میتوانیم بگوییم مفهوم خاتمیت را دچار تزلزل کرده است. ...یعنی مفهوم خاتمیت در تشیع مفهوم رقیق شده و سستی است زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند و حال آنکه این حق انحصاراً حق پیامبر(ص) است. ...این یک تفاوت اساسی بین شیعیان و اهلسنت است در مسئله ولایت و تعارض آن با مفهوم خاتمیت.»